حس نرم ِ بی صدای آرامی دارم اين روزها. از آن حس‌ها که با چشمان نیم باز، دستم را زده ام زیر چانه، نشسته ام به تماشا. بی تقلا. ببینم به کجاها می برَدَم. تلاشی ندارم. مقاومتی هم. از آن حس ها که نمیشود مجبورشان کرد که باشند. که بايد خودش، لابه‌لای لایه هایت پا بگيرد و ریشه بدواند تا جوانه‌هایش بزند بيرون. که بی‌آن‌که دستش را بگيری و راهش ببری، خودش پابه‌پای نرمای تپنده ی سینه ات راه بیاید، حالا گیرم اولش به تاتی تاتی...
و
از بخت یاری ماست
شاید (شاید؟!)
كه  آنچه می خواهیم 
یا به دست نمی آید 
یا از دست می گریزد...


شاید وقتش است که بنشینم و قصه بنویسم. بهتر باورش خواهید کرد. همان چیزهایی را که فقط "مال قصه هاست"!
و ما چه زندگی اش کردیم...


و داستان همچنان ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر