غربال خودت را تکان بده*

گفته بود "دو دسته از مردان هیچ گاه به زندگی عادی برنمی گردند: آنهایی که به جنگ می روند و آنهایی که عاشق می شوند"... این را روی دیوار مغازه درویش هم خواندم...

زندگی بر روال عُرف، دست آدمیزاده را می‌گیرد و از چاههای عمیق ناامنی می‌کشاندش بیرون. آدمی را می‌گذارد میان چارچوب امنی که ستون‌هایش استوارند و قوانین بازی اش مشخص. ریسک ِ "باختن"، که همیشه آدمی را به بندهای این عرف، خوکرده و وفادار نگهداشته، کمترین است. همان ترسی که آدمی را همیشه نگهداشته و حفظش کرده از جفتک زدن های آن روح سرگشته و طاغی و ناپذیرای ِ بودنش. لازمه اش هم صد البته همان بده‌ بستان‌هایی است که همه بلد شده ایم. پایت را اما از چارچوب که بگذاری بیرون، دیگر از آن امنیت ِ ضابطه مند و آرامبخش خبری نیست. از "حدود" که بلغزی، کمترین تاوانش، سیلی واقعیت است... واقعیتی ناامن و سیال و در تغییر ِ مدام...

برای من اما دیگر، همین مچ‌ انداختن‌های مدام است که زندگی را برایم جذاب می‌کند و قابل و درخور ِ ادامه... بقول ابراهیم گلستان، "قناعت به چیزی که می‌گویند هستیم، یا هستیم یا فکر می‌کنیم هستیم"، نه فقط اصلن "کافی نیست، که غلط هم هست".... با اینحال اما، دیگر خوب میدانم که گام زدن در این "تعلیق" و پای همه بردن‌ها و باختن‌ها ایستادن و این نخواستن ِ آن "امنیت"، البته که پوست کلفتی میخواهد و از جان مایه گذاشتن... اینرا زنی میگوید که با جسم و جانش پرداخت کرده است، نقد نقد...

"غربال خودت را تکان بده" دخترم...



ابراهیم گلستان - نامه به سیمین 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر