مرد با محاسنی که هنوزم پس از هزار سال پر و پیمان است و
عجبا که پس از هزار سال، هنوزم سپید نیست و جوان است و همان چشمان ِ به غایت پر
مهر که من خوب می شناسم بس که در آنها روزگارانی بعید زیست کرده ام، نگاهش را به
من ِ خونین با لباسهای پاره، مشتاقتر از آن هزارسال پیش حتی، دوخت و با همان صدای نمدار
ِ آرام پرسید: چه میخواهی؟!
- من؟ من دفتر ممدرضا نعمت زاده را جا گذاشته م. باید برم
بهش بدم...
جدی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر