وسط اجرای مورمورِ* "حس"، یه
جایی همون اوایل اجرا، روی دقیقه ی 1:18، خانوم خودم نینا سیمون، مکثی طولانی میکنه و میگه:
“O damn it!”
“What a shame to have to write a song like
that”,
“I’m not making fun of the man... I do not
believe the conditions that produced a situation that demanded a song like
that!”...
حالم؟ همین چند خط... همینقدر آرام... همینقدر غمگین...
دَم ایت...
*کنایه از اجرایی ست که پشت آدم مورمور میشود...
من پی/بی تو گم شدم اما تو پیدا نشدی... دریغ...
دارد صبح می شود... ناقوس ِ دوردست چهار بار
نواخت. صبح جلسه دارم. باید بخوابم. ساعتها پیش باید می خوابیدم. اما همه جا صدای
چک چک است. دلم چکه می کند. چشمانم چکه می کنند. نفسم چکه میکند...
اگر سرت را
نزدیکتر بیاوری جوری که بتوانم زیر بناگوشت زمزمه کنم، وسط همین هیاهوی چک چک،
برایت قصه ای از زن غریبی خواهم گفت که دیروز طرزی گفته بود "آن قدر عاشقش هستم
که میتوانم بپذیرم که حتی از من متنفر باشد" که هیچ کس دیگری نمیتوانست با
آن بغضِ لعنتیاش دلت را آن طور بلرزاند... بعد برایت نرمتر زمزمه خواهم کرد از آن
شبِ شادخواری و مستی دونفره، که زن نفهمید کفشهایش را کجا جا گذاشت... و بعد
ببرمت با هم تاب، تاب، تاب بخوریم در حیاط ِ آن روز گرم تیرماه، بی دغدغه ی تمام
روزهایی که این طور سریع از پس هم میآیند و میروند بی اینکه ذره ای مروت داشته
باشند... کاش بتوانم قصه را جوری برایت تعریف
کنم که به چنان خوابی فرو بروی که فرداروزگاری حتی یاد کم رنگی هم نیاید به دلت، به ذهنت، به جانت، و رد محوی هم نبینی بر تنت/جسمت، از آن همه زندگیکردن ها و آن همه لحظه لحظه ها را چشیدن ها را... تا دیگر سرت را به دستهایت نگیری به ساعتِ چهارِ صبحِ
دوشنبه و شقیقه هایت را فشار ندهی و فکر نکنی که چه ناامیدی بیپایانی در گفتنِ
این قصه هست. ناامید از انسان. فصلِ پذیرفتنِ انسان. انسانی. زیاده حتی انسانی... از اینکه چه زندگی را اینروزها قرقره میکنی و بیرون می ریزی، به جای چشیدنش و مزه کردنش و فرو دادنش با ولع، همان که تا همین دیروزحتی، مزه ی نابش زیر زبانت مانده بود... بعد؟ بعد اگر داغی یواشی هم زیر چشمهایت حس کردی، طوری نیست. نگران
نباش. آدمی ست دیگر...
و رسد آدمی به جایی که نفرین قرنها قصه ها: "سنگ بشوی"، بشود آرزویش!... کاش مرا جادو کنی، سنگ کنی، همینطور که
دارم نگاهت می کنم... برای همیشه...
همه جا صدای چک چک است...
چک
چک
چک
چک
چک
چک
چک
تازگیا یه حس
جدیدی توم سرو کله ش پیدا شده و خیلی هم لعنتی وول میخوره. جوری که تا حالا تجربه
نکرده بودم و هی غریبه گی میکنم باهاش
هیچ وقت فکر
نمیکردم برای بودن یا نبودن با تو دچار تردید بشم
به هر امکانی فکر
کرده بودم اما به این دوراهی نه
حالا اما دقیقن سر
همین دوراهی ایستادم
چه کنم نکنم هم
کاسه ی من نیست
هی با این حس جدیده در کلنجارم و "نمیدونم"
واژه ی من شده اینروزها...
...
چند متر مکعب درد...
براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم
كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند
گوشي كه
صداها و نشانه ها را در بي هوشي مان بشنود
براي تو و خويش روحي
گوشي كه
براي تو و خويش روحي
كه اين همه را در خود بگيرد و بپذيرد
و زباني
و زباني
كه در صداقت خود ما را از فراموشي خود بيرون كشد
و بگذارد از آن چيز ها كه در بندمان كشيده سخن بگوييم
...
...
...
...
...
من؟ برای تو و خویش دلی بزرگتر آرزو میکنم که تاب بیاورد و جانی عمیقتر که این تلاطم روحش را از جا نکند و بر بادها نرود...
...
Whither is God? he cried, -I will tell you. We have killed him- you and I. All of us are his murderers!*
پوووووف...
این بازی فینال ویمبلدون امروز تجسم پارادوکس بود برام. چرا؟ چون نمیدونستم
طرف فدررم یا طرف جاکوویچ! چرا؟ چون از یه طرف به شدت دلم میخواست فدرر ببره. چرا؟
چون اگه می برد، تاریخ تنیس رو جابه جا می کرد. که بزرگترین تنیس باز تاریخ میشد.
که 8 تا از اون تروفی ها از ویمبلدون به خونه برده بود. که رکورد پیتر سمپرس رو هم
شکسته بود. که توانایی بشر رو جا به جا کرده بود. که رکورد جدید در تاریخ زده بود
و حالا دیگران بیایند و بشکنند اگر می توانند. که در سی و دو سالگی، مسن ترین و
برنده ترین تنیس باز تاریخ تا به امروز میشد. که من دلم همیشه برای آنهایی که بیشتر
از معمولند می رود...
از طرف دیگه، نصف دیگه ی دلم پیش جاکوویچ هم بود. چرا؟ چون برنده
شدنش انسانی بود. زیاده انسانی حتی. که غولها رو میشه و باید شکست. که انسان یعنی
همین تلاش. همین جاکوویچ. همین مرد چشم گرگی که تمام ویمبلدون هم که داد بزنن
"کام ان روجر"، نگاهش مستقیم به دستهای حریفش باشه. که دلم میخواست آدمی
بر خدا پیروز شود...
و بازی؟ نفس گیر بود. بیش از چهار ساعت بازی تن به تن. برخلاف فینال
زنان که واقعن مایوس کننده و کسل کننده و یکجورهایی زشت هم بود (56 دقیقه و
تمام!!) بازی فینال مردان جذاب و زیبا و در شان فینال و بازیکنانش بود. عالی بود
بازی. و در آخر؟ گرچه ایکاش فدرر برده بود، اما بازی خیلی انسانی برنده رو رقم زد.
زیاده انسانی حتی...
* Friedrich Nietzsche, The Parable of the Madman
The secret ingredient of sex is love...
نیمفومنیاک فیلم غریبیه. کاری به حاشیه های فیلم
ندارم و اینکه موضوعی مثل پرداختن به ث.ک.ث، چقدر کار رو سخت تر و پیچیده تر از هر
موضوع دیگه ای میکنه و اینکه این فیلم از پس چیزی که میخواسته نشون بده، برآمده یا
نه. برای من عجیب ترین وجه این فیلم، که بطور واضح و پراغراقی تمام صحنه های ث.ک.ث این
زن (جو) و مردان متفاوت رو نشون میده، این "بی برانگیختگیِ " و بی
جنسیتی این همه صحنه های جنسی بود که بذاته می باید آنهمه تحریک کننده باشند. هنر
فون تریر به نظر من دقیقن همینجاست. که ث.ک.ث رو از هر تحریکی خالی کرده. شما 3
ساعت و 45 دقیقه صحنه هایی می بینید که خیلی راحت میشد که فیلم تنه به تنه ی پ.و.ر.ن
بزنه، اما ذره ای تحریک نمیشید. شما هم مثل سلیگمن (مردی با دانش فراوان نسبت به موضوع اما بی تجربه) بهترین شنونده و
بیننده برای داستان جو می شوید، بی اینکه اونهمه سادیسم ث.ک.ث اش را به قضاوت
بنشینید. فون تریه شما رو مینشونه روی نقطه ی صفر مبدا، نه مثبت و نه منفی، بلکه خنثی، بی تاریخ، بی پیشینه. و
قادره ث.ک.ث رو بطرز نابغه ای از اروتیک تهی کنه. از لذت خالی کنه و از چندش هم.
شما رو به آدمی تبدیل میکنه که ث.ک.ث رو اونقدر بی-حس و بی امرِ قضاوت و انگیختگی
به تماشا بنشینید که انگار پزشکی هستید که بدون اینکه دخالتی یا حسی در مورد یک بیماری
داشته باشید، اونرو آزمایش و مطالعه می کنید. حتی بیشتر از این. نسخه ای هم در آخر
قرار نیست که بپیچید.
*جهت پیشگیری از ف.ی.ل.ت.ر شدن این دیکته اخذ شده است!!
اشتراک در:
پستها (Atom)