براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم
كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند
گوشي كه
صداها و نشانه ها را در بي هوشي مان بشنود
براي تو و خويش روحي
گوشي كه
براي تو و خويش روحي
كه اين همه را در خود بگيرد و بپذيرد
و زباني
و زباني
كه در صداقت خود ما را از فراموشي خود بيرون كشد
و بگذارد از آن چيز ها كه در بندمان كشيده سخن بگوييم
...
...
...
...
...
من؟ برای تو و خویش دلی بزرگتر آرزو میکنم که تاب بیاورد و جانی عمیقتر که این تلاطم روحش را از جا نکند و بر بادها نرود...
...
برای من جانانم حکایت زبان دونفره ی مادری نیست فقط شب رسیده بودم خانه و داشتم ناخن شکسته ها را هرس می کردم چار انگشت را چیدم و دیدم کوچکترین را نچیده ام پیش از آنکه بخواهم به یاد بیآورم بیخ گوشم گفتی چرا این را نمی گیری سرم را به راست چرخاندم صدایت از رویایت حتا فرض تر است توی دلم به صدایت گفتم – همینجوری هیچ دلیل خاصی نداره و چیدمش صد زن در مزارع زعفران در سینه ام یک صدا جیغ میزنند ...
پاسخحذف