بیاد پرویز- پرویز مشکاتیان...

چقدر امروز یادش کردم... این گلها رو هم بعد یه پیاده روی طولانی براش خریدم... لابد اگر زنده بود، گوشی رو برمیداشتم و با همین صدایی که هنوز از ته چاه میاد، بهش زنگ میزدم. و لابدتر کلی می خندیدیم به اون شب مستی... 12 سال پیش...

آن شب کسی را این گمان نبود...

I wish he was alive...
میگویم خب آدمها چون لابد آدم اند دلشان میخواهد چیزی از خودشان، از بودنشان را جاودانه کنند. لابد آدمیزاده برای همین است که اینهمه بچه می خواهد. که تازه بچه که آمد او را ادامه ی آن بخش ِ نشده ی خودش ببیند. شاید برای همین است که هی خودشان را اینجا و آنجا ثبت می کنند و تکرار. عکس، سلفی، استیتوس، فیلم، توئیت و هزار قلم دیگر. هی رد پا میگذارند بلکه یکی پیدایش شود.

من اما این وجهم به زندگی سگی بسی نزدیکتر است. حتی اگر اینجا و آنجا می شاشم برای این است که اثرش بماند تا همنوع دیگری آن دوروبرها پیدایش نشود و نشاشد. لطفن!...
خب هر دو عزیزی که بهم ایمیل زدین که در راستای دو پست پایینتر کلی نگرانم شدین، میخوام فقط بگم که آدم خیلی باید خوشبخت باشه که آدمایی مثل شما تو زندگیش هستن. حالا گیرم کلی دور... جدی...

من خوبم اما... ایندفعه رو باورکن...

درمان بلامنازع  یک آنفولانزای گاوی:

یک قاشق مرباخوری عسل را در ته استکانی آب جوش حل کنید. دو شات برندی در گیلاسی ریخته و عسل ِ حل شده را به آن اضافه کنید. محلول را یک نفس بالا بروید. به تخت شده و ادامه فیلم را ببینید. هر هشت ساعت یکبار تکرار کنید.

نسخه دواچی...


.1 سرماخورده ام... بله! هرچی شما دارین تو اون کوره ی آدم سوزی بخار میشین، ما اینجا داریم سرما میخوریم. کار دنیا اگه درست بود که این نبود. که همه داستانها با یکی بود یکی نبود شروع نمیشد، با "زیر گنبد کبود هر دو تا بودن" شروع میشد...

 2. با اینحال سه ساله که میخواستم کنسرت گروه "دیوان ارکسترا" رو برم. چندین ساله که موسیقی و مصاحبه های استاد دانیل بَرِنبویم رو دنبال میکنم و میخواستم باشم وقتی اون بالا داره گروهش رو با اون حس، رهبری می کنه. که دلم میخواسته صداش رو بی واسطه و چهره اش رو نه از ورای پیکسل ها، که با گوشت و پوست ببینم. نمیدونم توی ایران چقدر این آدم شناخته شده است؟ اما در صحنه بین المللی، برنبویم بیشک از نوادر روزگار است. مردی که نگاهش رو به زندگی، بخصوص طرز زندگی سیاسی ش رو به عنوان یک نابغه موسیقی، ستایشگرم.  برنبویم در سال 1942 در بوینس آیرس متولد شد. پدر و مادرش هردو یهودی بودند. در 1952 با خانواده اش به اسرائیل مهاجرت کرد و مقیم این کشور شد. برنبویم دوست و همکار سیاسی ادوارد سعید هم بود. و در سال ۲۰۰۸ شهروندی فلسطینی اختیار کرد. و حالا که بالاخره اومدم چند قدمیش؟ سرماخورده م... تب دارم... دم ایت...

3. یک جور بی پولی غریبی رو دارم اینروزها تجربه میکنم. ماه پیش کلاسهای کالج تموم شد و بچه ها رفتن تعطیلات تابستون برای نزدیک به دو ماه. من هم که فریلنسرم، پس قاعدتن در اوقات تعطیلی پولی نمیگیرم. سه ماهه هیچ کار دیگه ای هم نتونستم بکنم تا نسخه نهایی گایان نامه رو تحویل بدم. لذا برای بلیت باید میرفتم توی صف بی پولها. بلیت پنچ پوندی و ایستادنی. پولم به صندلی نرسید. ملت بی پول مثل من هم از قضا کم نبودند و من تو صف شماره م 426 بود. تازه کلی هم پشت سر من هم بودند. کلن هم هیچگونه مشکل ذاتی با این صف و این بلیت ندارم. اما برای ایستادن خیلی مریضم...

4. آلبرت هال، مثل هر سال، با شکوه و عظیم میزبان برنامه های پرومز بی بی سیه. برای رسیدن به آلبرت هال، از طرف خونه ی من، باید از جلوی سفارت ایران بگذری. پرچم ایران دوباره بعد سه سال برگشته سرجاش و من بدون استثنا، هر وقت از اینجا رد میشم، یاد دوست کلمبیایی م میفتم و یک خنده ی بزرگ پهن میشه روی صورتم. با دوستم از اینجا میگذشتیم. سفارت رو نشونش دادم. گفت اون پرچمتونه؟ گفتم آره. خیلی معصومانه و جدی پرسید: What's the meaning of that 'onion' in the middle of your flag من؟ غش غش خنده. تصویرسازی بچه م خدا بود.

5. من و بقیه بی پولها به ارینا هدایت شدیم. اگه از من بپرسین، میگم ارینا بهترین بخش این سالنه. محوطه گرد وسط سالن و درست جلوی کنسرت. ولی صندلی نداره. صندلیها بصورت کُروی دو طرف سالن و طبعن در دو نیمکره ی بزرگ در دوطرف سن، چیده شدن. شقیقه هام نبض میزد. سرم رو توی شالم فرو کرده بودم و یکراست رفتم جلو. ولی خب! با این خیل عظیمِ بی پولها و اکثرن دانشجو باید می ایستادم.

6. نیم ساعت هم نگذشته بود که نشستم کف زمین. چهارزانو. برای آدمیزادی با دور کمری که 56 سانت هم نیست و تب هم داره ایستادن اونهمه طولانی محال بود. از یک جایی به بعد صدای ترک خوردن پشتم رو هم روی موجِ  نُت ها میشنیدم. نشستم کف زمین. صدا همچنان خوب بود اما دیگه اون تصویر باشکوه رو نداشتم. به جاش، تصویر کلی پا داشتم. پاهای بزرگ. پاهای کوچک. پاهای ظریف. پاهای یقُر. و ساقها. آخ از ساقها. ساق زن. ساق مرد. شیطنتم دیگه به موسیقی گوش نمیداد. محو ساقها و پاهها و طرزشون شده بود. دوباره ایستادم. نمیشد که نبینم. آنقدر ایستادم و محو برنبویم و آرشه ها و دستها و دهانها بودم تا صدای ترک بعدی پشتم رو هم شنیدم. دوباره نشستم. دخترک ریز نقش جلویی با موهای لخت حنایی، تکیه داده بود به سینه مرد. مرد دستهاش رو از زیر بازوهای دخترک رد کرده بود و قلابشان کرده بود روی شکمش. گاه گاه هم لبش را می گذاشت به موهاش، بیخ گوشش یا برجستگی لپش. دخترک هم حال خوشی داشت. یله گی ِ معشوقه بودن و خواستنی بودن در آغوش گرم و پذیرای مرد. گاه هم سرش را نیمه برمیگرداند، به جستجوی لبهای مرد. من؟ حالم خوشتر از ایندو بود. نشسته بودی کف زمین چهارزانو تا من  بتونم بنشینم درست وسط حجم بودنت. لرز داشتم. پشتم از گرمای سینه ت گرم شد. موج نُت ها که دایره دایره پخش میشد در فضا، شقیقه ی راستم رو که میزد فشار دادم به کتفت. فشارم دادی تو خودت. چشمهای دردناک و تبدارم رو بستم. خوابم برد... جایی با صدای دست و هورای جمعیت، چشمهام رو باز کردم. باز ایستادم...

7. از بهترین کنسرتهای عمرم بود، بیشک. کسی قصد رفتن نداشت انگار. اینقدر دست زدیم و پا کوبیدیم که حتی برای پنجمین بار بعد از اتمام کنسرت، مجبورش کردیم که برگردد. نوازنده ها هم خوشحال بودند. 5 قطعه اضافی زدند. سر قطعه ی آخر، برنبویم رفت کنار سن و ما رو هم جزو ارکستر، رهبری کرد تا قسمتهایی از نت ها رو با دست همراهی کنیم.


8. چقدر این مرد رو دوست میدارم. کاش همه ی اسرائیلیها و فلسطینی ها  از این مرد می آموختند. این تنها و بهترین اتفاقِ خوبِ اینروزهای غزه و اسرائیل است. کیلومترها دورتر از غزه و اسرائیل...

9. حالا؟ شب و سکوت خانه... بلیت کنسرت امشب رو گذاشتم توی زونکن ِ "از سرخوشی ها"... تب دارم... کمر هم ندارم...
The willow which bends to the tempest, often escapes better than the oak which resists it; and so in great calamities, it sometimes happens that light and frivolous spirits recover their elasticity and presence of mind sooner than those of a loftier character.

(Walter Scott)
برای من؟ زحمت نکشین ولی حالا که اصرار میکنین از پیکسل هاش لطفن :دی


 
کسی چه میداند که هر شب چند نفر در بسترهایی جدا یکدیگر را در آغوش گرفته و به خواب می روند ...

ابو سعید به سعی شایا

کارم به یکی طرفه نگار افتادا

گر دادِ من شکسته دادا دادا

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
...

برارجان، برار جان!
دِوازده برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!

یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...

یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...

روز بعد یازده برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد ده برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد نُه برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد هشت برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد هفت برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد شش برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد پنج برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد چهار برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد سه برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...
روز بعد دو برار بودیم،
 همه چرسی و بنگی
همه شیر و پلنگی
تفنگامون سر دوش
سیبیلا تا بناگوش
رفتیم به جنگ پتی خان!
یکی ما زدیم، یکی پتی خان زه
یکی پتی خان زه یکی ما زدیم
هر چی ما زدیم، به گِل زدیم
هر چی پتی خان زه به دل زه...
یکی از مَردا افتاد!
از کی؟ از ما
مگه شما مَردین؟
بله که ما مَردیم!
خودمان مَردیم، بوآیمان مَرده، خال مان مَرده، عم مان مَرده...

روز آخر خودُم بودُم
چرسی و بنگی
شیر و پلنگی
رفتَم به جنگ پتی خان
گفتَم ای چه کاریه!
رفتُم با پتی خان صلح کردُم!!
...

دارم فکر میکنم چه شباهت دردناکی بین این داستانِ تکرارِ فکاهی و داستان غزه و اسرائیل هست!...