نقطه ی قرارم افتاده... پا در رکاب کرده ام... حالا همه چیز شفافتر است.  از پشت اشک همه چیز لرزان و بی ثبات بود. صورتم رو که از اشک شستم، آرامتر گرفتم. دورو برم رو نگاهی کردم. چیزها بودند و بودند و در چهره های مکرر تکرار می شدند. الان همه چیز آرامتر است...

زندگی ام تازگی ها جوری چرخیده که دیگه بتونم رزومه بفرستم برای وودی آلن و بگم من ژانر تو رو خیلی خوب بازی می کنم. طنز تلخ. جوری که همینطور که لبخندم باشه از طنز و ظرافتش، ته حلقم مزه ی گس و تلخش گلوم رو به خارش و سرفه انداخته باشه...


کلن انگار در تمام زندگی ام مرض داشته ام در نامتعارفترین شرایط زندگی کنم. خب البته که این بالقوه اصلن بد که نیست هیچ، کلی هم آدم رو نازک و صیقل خورده میکنه تا چشمهاش اینجور برق بزنند. مشکل اما اونجا پیش میاد که منطق دنيای واقعی قاطی این دنیای جذاب آبسترکت ِ ذهنی و درونی میشه و یهو می بینی زبان این دو سرزمین چه با هم فرق میکنه. البته که من همیشه تلاش بی شائبه ای کرده ام که بتونم بای لینگوآل باشم و به هر دو زبان بتونم مسلط صحبت و زندگی کنم. اما دروغ چرا؟ گاهی کم میارم. اصولن وقتی جنس چيزی از اصل، سودایی و شیدایی و شیفتگی یه، سخت میشه با منطق روزمره یکجا جمعش کرد. در نتیجه، من انگار بیشتر ترجیح داده ام که این دو دنیام رو از هم سوا کنم. گاهی مقیم این سرزمین بشم، گاه هم پرواز چارتر کنم پناه ببرم به آن دیگری. و جوری هم گاه به گاه مقیم هر دو سرزمین بشم که شمای بیننده حتی فکرشم نتونین بکنین که من شهروندیِ کامل سرزمین دیگه رو هم دارم.

بعد؟ این تناقض در بروز بیرونی ام، آدمها رو با من گیج کرده/میکنه. دارم آدمهایی که کلن من رو زنی شیفته و عاشق پیشه و مجنون میدونند که قادره یه لگد بزنه زیر میز و همه چیز رو واژگونه کنه و دمش رو بذاره رو کولش و بره پی کارش. دارم آدمهایی که از من تصویر یک زن شاد و بذله گو و بیشتر از جنس سبکیِ رقصنده ی زندگی دارند که خیلی منعطفه و همه ی زندگی براش یه بازیه. و هستند آدمهایی که من براشون یک خانوم دکتر-تو-بیِ اتوکشیده ی شق و رقّم که درس و کارم برام مهمه و جایی برای رها کردن و سبک رفتن در من نیست. و بیچاره تر اون آدمهام که از همه ی این من هام تکه ای رو تو تاریکی دیدن و کلن با من گیج میشن طفلکیا. من؟ در مواجهه با این آدمها، لبخندم میشه، بعد آبجوم رو بیصدا سر میکشم.

مدتهاست دست از اثبات خودم کشیده ام. شایا همین است که می بینی دلبندم!  


خب! به ساعت 5 و 45 دقیقه صبح 19 سپتامبر 2014، شرط رو من بردم. دو پاینت آبجوی پرونی توی یک بار شیک. اسکاتلند با بریتانیا می ماند. 

چه بازیگران خوب و زبده ای اند این بریتیش ها. آدم کیف میکنه جوری که بازی میکنند. رفراندم اسکاتلند تجسم مدنیت بغایت مدرنِ قرن معاصر بود.

Under the Skin



 فیلم "زیر پوست" غریب بود و آشنا. صحنه های توهم برانگیز، موسیقی یی که خیلی عالی به صحنه های خیال گونه فیلم نشسته، مکث هاو سکوتهای کشدار و ریتم آرام فیلم، بدن زیبا، برهنه و به شدت زنانه اسکارلت یوهانسون و ترکیب بازیگرانِ معدود فیلم با آدمهای معمولی و نابازیگر، دست به دست هم داده اند که به فیلمی تارکوفسکی وار و یگانه و بس خیالگونه تبدیل بشن. بنظر من این فیلم از فیلمهای تاثیرگذار دهه معاصر خواهد شد که در موردش خواهند گفت و خواهند نوشت.

 اسکارت یوهانسون به سبک و سیاق فیلم "پنج" کیارستمی، در خیابانهای سرد گلاسکو رانندگی میکنه و طعمه های خودش رو که مردهای تنها هستند، به خونه می بره و اونها رو در ماده ای پلاسما مانند غرق میکنه. نقطه عطف فیلم، شکار دفرمه ترین مرد ممکنه که برای این زنِ سرد، احساسی واقعی پیدا میکنه (و آدم یاد سوته دلان هم میفته: عشق بین مرد مجنون و روسپی) و زن به زن بودن خودش پی میبره. قدرت زنانگی یی که همه اون مردهای قبلی رو با خونسردی تمام به نابودی کشونده بود، حالا به محض پی بردن به زنانگی اش، خود به طرز غمگینی قربانی ست...

بقیه ش؟ خود فیلم رو ببین.

Her


 سِمَنتا... زنی جذاب و خوشگو و عاشقوار، اما بی تن، بی جسم...

برای شما سمنتا تو فیلمه، برای من اما گاه خاطره، گاه خود بودن...

بله! اینجوریاست...

Only Lovers Left Alive





فیلم "تنها عشاق زنده می مانند" ساخته جیم جارموش بوی سیر میداد! من بوی سیرداغ خیلی دوست میدارم اما از بوی سیرِ مونده ته نفس خیلی بدم میاد. این فیلم برام یک جاهاییش بوی اشتهاآور سیرداغ میداد، یه جاهاییشم سیرخورده خوابیده بود، صبح نمیشد بوسیدش.

رابطه آدام و ایو (آدم و حوا) زوج نامعمول و دوست داشتنی و البته خون آشام این فیلم، با هم و با دنیای بیرون، یک نیشخند جارموشانه دارد. من اسمشون رو میزارم "خون آشامان فرهنگی"! خون آشامانی که دیگر قرص ماه که کامل بشود، به شکل گرگ در نمی آیند و خرخره آدمها را نمی جوند تا خونشان را بیاشامند. برعکس، آدام موسیقی دان زبده ای ست و همسرش ایو عاشق کتاب و ادبیات. هر دو، روشنفکر و هنر دوست. زوج، چند صد سال عمر دارند و با صورت های  رنگ پریده و دندان های نیش بلند کوچه پس کوچه ها و بیمارستان ها را به دنبال چند لیتر خون زیر و رو می کنند. آدام از بانک خون بیمارستان خون خریداری می کند. جارموش کاری کرده که منِ بیننده، نه فقط اون تصویر کلیشه ای خون آشامها رو کنار بذارم، که حتی مجذوب خون آشام ها هم بشم. چیزی که من در مورد این فیلم دوست میدارم ایده زندگی و کار مخفیانه خون آشامها در قرن مدرن معاصر است. که دنیایی ساخته ایم که دیگر خون آشامان هم به حالمان دل می سوزانند. فیلم، داستان زیبای دو عاشق است که عشق را در ابدیت و بی زمانی نمایان می کنند. عشقی که مرگ ندارد.

سانتیمالیزم بی اندازه و نوستالژی عمیق فیلم بخصوص نسبت به دهه هفتاد میلادی و غنای موسیقی و ادبیات در آن دهه رسمن بوی سیر مانده میداد. اینرا بگذارید کنار آن کلیشه ی شادابی مخربِ اوا، خواهر جوانتر ایو. این بازیگوشیها و شیطنتهای اوای جوان و جاهل است که زوج صلح طلب و روشفکر ما را به نعش کشی و پناه بردن به تنجه در مراکش می رساند تا از روی "ناچاری" مجبور شوند آن روی خشن شان را برای نجات خودشان، بروز دهند  .

فیلم با اینکه درباره خون آشامهاست، ترسناک نیست. غمگین است. و با اینکه پیام روشنی با خود دارد (و این مرا می رمانَد) اما به دیدنش می ارزد.