با من شوخی اش گرفته. زندگی را عرض میکنم. زندگی با من
بازیها کرده، اما به یاد ندارم در زندگی ام هیچوقت مثل این هفته اینهمه پشت سر هم شوخ
طبعی اش گل کرده باشد. من؟ دست زده ام زیر چانه ام میخندم...
برای یک موقعیت کاری در دبی اپلای کرده بودم و رزومه
فرستاده بودم. جواب آمده بود که بیا. من هم اولش سر دلم غنج زده بود. گفته بودم که
دلم میخواد از اینجا برم. اینجا خیلی خوبه، من اما دلم تجربه و جای نو میخواد و
اینکه کلن حالم خوش نمیشه فکر کنم همش یه جا موندم. دلم رفتن میخواد.
رفته بودم دفتر لندن که مشورت کنم و بخوام اگه بشه تمام وقت
پا نشم برم دبی تا مارچ. که بگم خب کارهای ویزام که کمی طول خواهد کشید، بعد از
اون دوسه ماهی با من مدارا کنند و رفت و آمد کنم تا بتونم پاسم رو بگیرم. بعد از
مارچ میتونم مقیم دبی بشم. هنوز اوایل توضیح دادنِ شرایطم بودم، که آقای رییس بزرگ
گفت دلبندم! تو با این رزومه کجا میخوای بری؟! به درد من میخوری که! نمیخواد بری
دبی. بیا همینجا. میخوام اینجا کار کنی. تمام شرایطش برای کار کردن اینجا رو داری.
من؟ دهنم باز موند. واقعن انتظار اینو نداشتم. نیم ساعت بعد، ناباور از جلسه پا شده
بودم و فردا شبش براشون رزومه فرستاده بودم.
بعدش؟ ماجراهای آقای الف! آقای الف رو سالهاست میشناسم. از
همان دورانی که من به دوران "عشق در سالهای وبا" از آن یاد میکنم. از
دوره ی لیسانس. حالا؟ ایمیل زده بود و خیلی جدی گفته بود که تمام مخارجت با من پا
شو بیا لهستان. من کنفرانسم. پاشو بیا ببینمت. لبخندم شده بود و گفته بودم که ممنون
ولی نمیام. بعد گفته بود تا کی؟ بسه دیگه بابا بازیگوشی. بسه هی برا خودت رفتی. دیگه وقتشه که بیای.
من؟ خندیده بودم، بلند هم. بعد فکر کرده بودم که چه همه ناامنم این روزها، اما وسط همین ناامنی،
چه دیگر همه ی تعاریف مطلقم دارد به سمت نسبیت پیش میرود. آنروزها، جوانترک که بودیم، همه
چیز انگار قطعیتی داشت. حالا اما حتی عاشقی هایمان هم نرمتر و آرامتر و واقعی تر و
ساده تر شده اند. دیگر میشود در مورد همه چیز با صراحت حرف زد. دیگر همه چیز، حتی
آسمانی هایمان نیز از آنچه از دور به نظر می رسند، به زمین نزدیکترند. بعد فکر
کردم که آدمیزاده چه می پذیرد زندگی را. خودش را. آنچه واقعیت نامش داده ایم شاید. باز هم خندیده بودم و گفته بودم که من به درد این
حاشیه های امن نمیخورم، با اینحال آب نیست وگرنه شناگر قابلی ام با دو نقطه پی کنارش.
گفته بود "نترس دخترم آب با من، تو فقط شنا کن". وسط همه ی چیزهایی که
گفت، دلم ولی ماند پیش همین یک جمله اش. که چه سالهاست نشنیده ام این جمله را. حس
نکرده ام "حمایتِ" بی دریغ ِ اینگونه را. که کسی اینجور، بی مکث، بی لحظه ای تردید
اینطور قاطع و خونسرد جوری بگه "نترس، آب با من" که از قبل اعتماد کرده
باشی و دانسته باشی که قادر است و حالا گیرم نه دریا را، رود را اما می آورد واقعن.
تو فقط شنا کن دخترم...
بعدتر؟ شوخی بعدی صبح جمعه بود. یک دسته گل رز خیلی خوشگل با
یه تدی خرس کوچولو توی یک بسته بندی بزرگ که نه اسم روش بود و نه آدرس برگشتی، رو
آقای پستچی آورد. تنها یک خط روی کارت بود: "شایا جان دلم برات تنگ شده".
گفتم که. با من شوخی اش گرفته. زندگی را عرض میکنم...
چه بی مقدمه های شیرینی :)
پاسخحذفبوووس به آفتاب :*
حذفدخترم، تا باشه از این شوخی ها باشه.... :) تدی و گل رز را عرض می کنم البته...
پاسخحذفچه جالب که این اواخر من هم به این موضوع کلللی فکر می کردم. همین مسئله نسبیت توی همه ی زندگی.. وقتی که یه کم بزرگ تر می شی انگار روان تر زندگی می کنی. اون شور و هیجان می افته از سر آدم. این که دیگه نه می تونم از اون عاشقی های کله خری داشته باشم و نه می خوام و راستش رو بگم نه می تونم تحمل کنم این عاشقی ها رو... انگار یاد می گیری دلت رو، خودت رو بسپری به جریان زندگی. کمتر دست و پا می زنی تا یه کاری همونی بشه که تو می خوای. یه کمی خطای هدف گیری رو راحت می پذیری...
اما یه چیز زندگی همیشه ثابته.. این که هر وقت امید داری یه چیزی سریع پیش بیاد انگار یه چیزی گیر می کنه بین چرخ دنده های زندگی! لاک پشتی می گذره همه چیز... حالا انشالله بین این همه شوخی و طنازی های زندگی و این آروم آروم پیش رفتن روند تغییراتی که دلت می خواد، آخرش خوش باشه....
آره ترنجی...
حذفو کنار همه ی اینها اما، اینروزها خیلی دلم میخواست با هم یک قهوه می خوردیم...خیلی... کاش بودی...
بوووووست کنم :*
من چون تو کتگوری خودم هستم فعلا نمی تونم چیزی بگم ...:)
پاسخحذفاتفاقن چون تو خودت کتگوری خودت هستی هرچی بگی تکه :)
حذفیه قهوه خوب توی یه کافه ی دنج.. کافه مون رو هم که از اون تاریکی و دنجی درآوردن. هرچند چیدمان جدیدش هم زیبایی خودش رو داشت.. این بار قهوه می خوریم. :)
پاسخحذفراست میگیا! هردفعه رفتیم قهوه خونه ولی هیچوخ قهوه نخوردیم! :)
حذفهوم! باس بگردیم یه گوشه ی دنج دیگه پیدا کنیم برا دفعه بعدی. این بار قهوه می خوریم :)
شایا جان!
پاسخحذفطلسم شهریوره :)
طلسم شهریور را غیر از سهروردی و من کسی جدی نگرفته :))، به تو توصیه می شود سه نوبت بعد از بیدار و سه نوبت قبل از خوابیدن جدی اش بگیری :))
تضمین شده است :)
ببین! :) گفتم که :)
حذفچشم. اسم منم پایین لیست خودت و سهروردی بنویس.
چرا تو اینقده زندگیت شاعرانه ست؟ فکر کنم از بس نازنینی خودت :*
پاسخحذفلذتشو ببر
دیگه وقتشه دوستان وسایل چوب و چوبکاری رو از تو دست و پا جمع کنین :)
حذفممنون پیام. شاعرانه رو اما نمیدونم. بیشتر نازک شده و به مویی بند...
پیدا کردن کافه ی دنجش با من!!! :)
پاسخحذفاولی هم پیشنهاد تو بود ترنجی :) اینم با تو :)
حذفبوس ترنجم :*
فدای تو بشم که دلم برات اندازه یه دنیا تنگه توی این هوای خوب این روزهای تهرون....
پاسخحذفکاشکی دنیا یه کمی بهتر می شد تا اینقدر دیر به دیر نمی دیدمت.
:(
حذفیه نفس هم برای من بکش...
بوس ترنج مهربونم :*