زمزمه های من...


با اشتیاق سی دی " نجواهای زمین" رو دانلود کردم. ذوقم بیشتر برای بخش فارسی اش بود. میخواستم بدونم اون سال، سال1977، که قرار شد ناسا نجواهایی از زمین رو به فضا بفرسته، به امید اینکه اگر در جای دیگری از این کهکشان عظیم، موجودات هوشمند دیگری هم هستند، شاید بشنوند و مطلع بشوند که ما اینجا روی زمین هستیم، ایران چی انتخاب کرد؟

 پروژه "وُییجر گلدن رکورد"، پروژه ی خیلی جالبی بود از طرف بشریتی که با چشمان پرشوق و پرستایش، قرنها و قرنها به آسمان خیره شده بود، مبهوت زیبایی و ابهتش شده بود، به آسمان ایمان آورده بود و مرجع بزرگترین ترسها و منبع الهام زیباترین احساساتش رو از اون گرفته بود، ازش دین ساخته بود، هنر ساخته بود و تصویرها کرده بود. بعدها به آسمان کافر شده بود، بعدتر اما، با وجود بی ایمانی جدیدش، به این صرافت افتاده بود که اگه واقعن دنیایی ورای این سیاره کوچک با موجوداتی هوشمند وجود داشته باشه، اونوقت چی؟! بعد لابد نشسته در مرکز ناسا، فکر کرده که باید کاری کنه. نشسته تصویر و تصور کرده که حداقلش اینه که پیامی آماده کنه و در بطریی بذاره و درش رو ببنده و به اقیانوسِ کهکشانها بندازه، شاید کسی/موجودی، روزی اونو از آب بگیره و بدونه که زندگی و تمدنی رنگارنگ در جایی به اسم زمین هست و خدا رو چی دیدی شاید هم با ما ارتباط برقرار کرد. خیلی هم فیلم علمی-تخیلی-وار. بعدتر؟ از همه ی زبانها و تمدنهای بشری یک متن کوچکِ خوشآمدگویی ضبط کرده، از آواهای طبیعی زمین مثل صدای پای آب، رعد و برق، صداهایی از حیوانات، ماهی ها و پرنده ها، از هر کدوم یک تِرَک کوتاه گرفته، کنار قطعاتی از موسیقی از فرهنگ‌های مختلف انتخاب کرده و همه رو با هم روی یک دیسک ضبط کرده و کدگذاری کرده و فرستاده به فضا و رهاش کرده. از سال 1977 این صفحه داره در فضا همینجور میچرخه و به پیش میره، آن هم به امیدی...
  
سی دی رو گذاشتم. صدای مردِ گوینده ی نماینده ی فارسی زبانان، خالی از لطف بود: "درود بر ساکنین ماورای آسمان‌ها. بنی‌آدم اعضای یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند. چو عضوی به‌ درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار." همین. بعد موسیقی ها رو چک کردم. موسیقی یی از ایران نبود. تکیه دادم به صندلی و نفس عمیقی کشیدم. لابد فکر کردن اگه موجودی در فضای بیکران باشه، لابد آدمه دیگه که بهش پیغام بدیم ما با هم بنی آدمیم، وگرنه چرا از هزاران هزاران امکانی که در شعر و ادبیات و فرهنگ فارسی هست، این شعر سعدی باید گزینه منتخب باشه؟!

همونجور نشسته روی صندلی، بین موسیقیها و آواها و سلامها به زبانهای مختلف که داشت برای خودش پخش میشد، فکرم رفت به اینکه اگه به من هم فقط چند ثانیه امکان میدادن تا از خودم چیزی بگم که بیانگر من باشه و منو به کوتاهترین وجه ممکن به آدمی اونطرف خط، که هیچ آشنایی با من نداره، معرفی کنه، چی میتونستم بگم؟! من چی میفرستادم برای معرفی خودم؟! چند تا جواب تو ذهنم دادم و هی خط زدم. آخرش اما نگاهم رو سیو کردم و فرستادم. بی اینکه کوچکترین انتظار یا امیدی داشته باشم که کسی بطری رو پیدا کنه یا ببینه حتی...

بطرز به شدت ناباوری، یک روز آقای الف بطری منو دید و با تعجب از آب گرفت. در بطری رو باز کرد و حالا؟ شروع کرده منو دی-کُد کردن و آروم آروم باهام ارتباط برقرار کردن. با زنی از دنیای دیگری... و چه خوب بلده وقت بده، کُدهامو با حوصله باز کنه، زبونم رو بلد بشه و بخونَدَم و سرخوشم کنه از عمق چیزهایی که از من می فهمه. آقای الف، تنها آدم روی زمینه که من رو در کلیتم میدونه بی اینکه با من باشه حتی. تنها آدمیه که "من" تونسته چیزهایی براش بگه که فقط با خودش قادر بود بگه. آقای الف، آدم قصه ی منو، تو اون بطری، با چشمهای سبزش نگاه میکنه، وارسی ش میکنه، با دقت می بینه که آدمِ به بن بست رسیده چه شکلیه. میدونه که "راه برگشتی نیست" و "همه چی رو به نامطمئنه" چه طعم و چه مزه ایه. بعد دست میکشه روی دستهام که از ترس قفل شدن وآروم بازشون می کنه. کُد دیگری از من. بعد میخنده میگه "دیدی ترس نداشت." و اجازه میده که غریبگی نکنم باهاش. با اینکه فقط زمزمه هایی از تو بطری ام هنوز...

تصویری از اینروزها...

شبهایی طولانی، چسبناک و دلناک که سرم تا صبح توی گوشی موبایله و بلند بلند می خندم و سرتاپا چشمم به واژه هایی که دراین شبهای وامصیبتای دل-تنگی و دل-بُردگی و دل-بُریدگی اینطور می خندانَدَم و بعد من را به بازویش آرام می خوابانَد... دستم را گونیا میکنم زیر سرم و به پهلو دراز می کشم و بازویش را می بوسم و همینجور که ادامه ی خوشی روی لبم جامانده، به خواب میروم...

روزهایی با همان اتفاقهای کوچک و همیشگی، اما پر از رنگ، پر از پاییز، پر از خنکی و بادی ناایستا که دارد می بَرَدمان خوش خوش... و چشمم به انتظاری آرام و دلچسب پشت واژه های داغ...

حالا تنها چیزی که دلم میخواهد این است که یک روز از همین روزهای رنگی و ابری پاییزی ، کوله پشتی م رو بندازم روی دوشم، یک روزنامه از بغل مترو بردارم، برم تکیه بدم به پشتی صندلی مترو، روزنامه رو حتی باز هم نکنم و فقط به فضای خالی قطار خیره بشم و هیچ خیالی نبافم و هیچ آرزویی نکنم و فقط برم اونطرف ایستگاه بغلش کنم...

همین...

سرانجام یک روز هم می‌آید (آمده است دلبندم!) که آدمی در ذهنش اتفاقاتی می‌سازد که هیچگاه اتفاق نیفتاده اند. بعد جوری هم هر تکه اش را برای خودش بارها و بارها تعریف می کند و جزییاتش را مو به مو چنان می چیند که دیگر خودش هم باورش میشود که انگار که واقعن اتفاق افتاده اند... اما این گویا چندان هم غریب نیست. مولانا هم حتی هزار سال پیش گفته بود: " چون تو می‌خواهی جایی روی، اوّل دل تو رود و می‌بیند و بر احوال آن مطلع می‌شود. آنگه دل باز می‌گردد و بدن را می‌کشاند"*. 

من؟ دلم این روزها در سفر است. دلم رفته است ببیند و بجوید. کوله ی کوچکم را آماده کرده ام و کنار تخت گذاشته ام برای آنروز که دلم بازگردد و مرا هم با خود ببرد...



* مقالات مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی.

فال تو به دست من

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
...

می پرسه: عید قربان برای مسلمونا روز بزرگیه، نه؟

میگم: روزی که مسلمونا از "قربانی کردن" معنی سمبلیکش رو برداشت کنن نه معنی "لغوی" ش رو، اونروز روز بزرگی برای مسلمونا خواهد بود.*


* چقدر به فارسی گفتنش سخت بود! ده بار خط زدم!

مسیح روزی خواهد آمد که دیگر به او نیازی نیست*


گاهی توی تاریکی می نشینم و فکر میکنم که تا کجاهای زندگی ام را تاریکی گرفته...
 باید خودم را نجات دهم... قبل از اینکه تاریکی همه جا را فرا بگیرد...

نجات دهنده توی تاریکیِ خیابان چارلوود استریت، دم در نشسته و به سکوت خیره شده و به مرد رهگذر که می پرسد سیگار اضافه دارد، سیگار می دهد...
 ...


* فرانتس کافکا

مرد با من حال و گذشته ی نزدیک ندارد. پس مدام می پیچانَدمان به گذشته های دور. به روزهایی که من سالها پیش خودخواسته از آن گذشتم. پشت سر گذاشتم. تمام کردم. مرد اما دستم را میگیرد و می بَرَد و با هم تاب می خوریم در آن روزها، آن شبها، آن تب ها. می خندیم به آنروزها. بعد اما، از آنهمه تابیدن و چرخیدن، من سرگیجه گرفته ام و موبایلم را سایلنت می کنم، مرد تا 5 صبح خوابش نبرده و کلافه شده...

کاش فقط به آنروزها بخندیم... بعد؟ بعد نداشته باشد لطفن! همانجا، در همانروزها بماند... مثل تابلویی که قدمت دارد و قیمتی است و میشود از دیدنش حتی حظ برد اما پایینش درشت نوشته اند:  دو نات تاچ!


بعدِ خیلی وقت، استیو رو دیدم. از همون دور براش دست تکون دادم. اشاره کرد که بیا کارِت دارم. بعدم پیچید سمت دیگه یک خانومی رو صدا کرد. رسیدم کنارشون. استیو با من دست داد و دست انداخت دور شونه خانومه و گفت این مارگریته. مارگریت چشمهای درشت آبیِ بیحالی داشت و مهربون می نمود. استیو گفت دیس ایز مای لاو. جفتشونم مجله هاشون دستشون بود. به فارسی گفتم پس با اینا زمستونو سر میکنی. گفت چی؟ براش گفتم که این یه خط از یه آهنگه و معنیش اینه به انگلیسی. گفت آره. این زمستونو قراره با همین سر کنم. تنش گرمه. هاهاهاها. و هر سه خندیدیم.