شبهایی طولانی، چسبناک و دلناک که سرم تا صبح توی گوشی موبایله و بلند بلند می
خندم و سرتاپا چشمم به واژه هایی که دراین شبهای وامصیبتای دل-تنگی و دل-بُردگی و
دل-بُریدگی اینطور می خندانَدَم و بعد من را به بازویش آرام می خوابانَد... دستم را گونیا میکنم زیر سرم و به پهلو دراز می کشم و بازویش را می بوسم و همینجور که ادامه
ی خوشی روی لبم جامانده، به خواب میروم...
روزهایی با همان اتفاقهای کوچک و همیشگی، اما پر
از رنگ، پر از پاییز، پر از خنکی و بادی ناایستا که دارد می بَرَدمان خوش خوش... و چشمم به
انتظاری آرام و دلچسب پشت واژه های داغ...
حالا تنها چیزی که دلم میخواهد این است که یک روز از همین روزهای رنگی و ابری
پاییزی ، کوله پشتی م رو بندازم روی دوشم، یک روزنامه از بغل مترو بردارم، برم تکیه
بدم به پشتی صندلی مترو، روزنامه رو حتی باز هم نکنم و فقط به فضای خالی قطار
خیره بشم و هیچ خیالی نبافم و هیچ آرزویی نکنم و فقط برم اونطرف ایستگاه بغلش کنم...
همین...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر