سرانجام یک روز هم میآید (آمده است دلبندم!) که آدمی در ذهنش اتفاقاتی میسازد که هیچگاه اتفاق نیفتاده اند. بعد جوری هم هر تکه اش را برای خودش بارها و
بارها تعریف می کند و جزییاتش را مو به مو چنان می چیند که دیگر خودش هم باورش میشود
که انگار که واقعن اتفاق افتاده اند... اما این گویا چندان هم غریب نیست. مولانا
هم حتی هزار سال پیش گفته بود: " چون تو میخواهی جایی روی، اوّل دل تو رود و
میبیند و بر احوال آن مطلع میشود. آنگه دل باز میگردد و بدن را میکشاند"*.
من؟ دلم این روزها در سفر است. دلم رفته است ببیند و بجوید. کوله ی کوچکم را آماده کرده ام و کنار تخت گذاشته ام برای آنروز که دلم بازگردد و مرا هم با خود ببرد...
من؟ دلم این روزها در سفر است. دلم رفته است ببیند و بجوید. کوله ی کوچکم را آماده کرده ام و کنار تخت گذاشته ام برای آنروز که دلم بازگردد و مرا هم با خود ببرد...
* مقالات مولانا جلالالدّین محمّد بلخی.
خوبه که در سفری ...
پاسخحذفاما لندن بدون تو خر است :))
سفر حتی ذهنی هم خوبه شایا... امان از وقتی که اینقدر بند دور مچ پات محکم باشه که حتی تخیلت هم به سفر نره........
پاسخحذفآخ... :((
حذف...