مرد با من حال و گذشته ی نزدیک ندارد. پس مدام می پیچانَدمان
به گذشته های دور. به روزهایی که من سالها پیش خودخواسته از آن گذشتم. پشت سر
گذاشتم. تمام کردم. مرد اما دستم را میگیرد و می بَرَد و با هم تاب می خوریم در آن روزها، آن
شبها، آن تب ها. می خندیم به آنروزها. بعد اما، از آنهمه تابیدن و چرخیدن، من
سرگیجه گرفته ام و موبایلم را سایلنت می کنم، مرد تا 5 صبح خوابش نبرده و کلافه شده...
کاش فقط به آنروزها بخندیم... بعد؟ بعد نداشته باشد لطفن!
همانجا، در همانروزها بماند... مثل تابلویی که قدمت دارد و قیمتی است و میشود از
دیدنش حتی حظ برد اما پایینش درشت نوشته اند: دو نات تاچ!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر