جهت ثبت در تاریخ:

فستیوال نور- شب ایران- 29 نوامبر 2014
سالن 300 نفری
چای و شیرینی و موسیقی
لباس سنتی قرمز و موی کچل زیر اسپات لایت

و گردنم که بوی میخک میداد...

صد آسمان ستاره...

داشتم شعر "دیدارگاه جان و خطر کردن"ِ اسماعیل خویی رو میخوندم. همون جمله ی اولش "تنهايی كويری ما آسان نيست" من رو نیگهداشت. بعد یاد حرف آقای الف افتادم که پرسیده بود "تو چرا هیچوقت خوشیت کامل نیست؟ چرا همیشه باید درد هم توش باشه؟ ها؟!". و من براش نوشته بودم، همه ش خوشیه. دردشم خوشیه. راستی خوشی اصلن چی هست؟! و آقای الف باور نکرده بود ولی خندیده بود.

داشتم می گفتم. "تنهایی کویری ما آسان نیست"... حالا اینجایی که من زندگی میکنم، جزیره است. از قضا جزیره ای سبز و مه آلوده. تا صدها مایل از همه طرف، بویی هم از کویر نبرده. اما کافیه اسماعیلِ کویرآشنا فقط بگه "تنهایی کویری ما آسان نیست"، تا من ریشه هام، ریشه های تاریخم، خانواده و زادگاهم، در اعماقِ کویرها و دشتهای بیات و بیاض و لوت و مغان به آب برسند و چشمهایم این بالا برق بزنند از چیزی که همین یک جمله ما را این چنین به هم وصل میکند، سلانه، روی بیات کرد. و بعد زمزمه کنم هنوز "دستت درآستانه پیوستن می لرزد، زنهار! تنهایی کویری ما آسان نیست. تنهایی کویری ما – این راستای نور وغرور، این گشادگی عریان- آسان نیست"...

میدونی؟ شاید حس تنهایی و خلوت و کویر، برای شما "انزوا" و "غیراجتماعی بودن" تعبیر بشه، اما من میگم این تنهایی کویری حال نابی ست که باید بدست آورد. و آسان هم نیست... 

کارگران مشغول کندنِ دل اند...

این هفته سالگرد این صفحه است. ششمین سال. شش ساله که شایا روزمره هاش رو اینجا قَرقَره میکنه. شایا اینجا رو خیلی دوست داره، اما به دلایل تمامن شخصی، در حال اسباب کشی از این خونه ست و برای همیشه از اینجا میره. شایا اینجا گلدونایی کاشته که هر کدومشون دیگه شش سالی عمر دارند. شایا هی تمام دو هفته ی گذشته رو با خودش فکر کرده که اینا رو چجوری موقع اسباب کشی ببره که آسیبی نبینن. آدمیزاد وقتی یک جایی دلش خوش باشه، هی خودشو وابسته می کنه،  گلدون میکاره، به درو دیوارا رنگ میزنه، و جوری حواسش به خونه ش هست که انگار تا ابد قراره همونجا بمونه وگرنه لابد همه چیز رو به امان خدا ول می‌کرد میرفت پی کارش. اونقدر "من" اینجا جریان داشته که دیگه حالا جزو بودنم شده. و خب! یه جورایی اسباب کشی از این خونه سخته...  

شایا خونه جدیدش رو هم پسندیده و میدونه کجا میخواد بره. جاداره از همه ی شماهایی که هرازگاهی به این آدرس سر زدین، خیلی خیلی تشکر کنم. تویی که این صفحه رو خوندی و با روزمره های من آشنایی، خوب میدونی که من خیلی جمعی و عمومی نیستم و باهات یک ارتباط زیستی نزدیک و درونی دارم حالا گیرم اینطور مجاز و در ملا عام هم...

صفحه شین از 8 دسامبر دیگه وجود نخواهد داشت و دامین اش از قبل واگذار شده. اگه کسی (غیر از یک نفر!) هنوز هست که دلش بخواد بیاد خونه ی جدید شایا، میتونه به آدرس زیر ایمیل بزنه (ایمیل قبلی صفحه ی شین هم از 8 دسامبر دیگه با خود شین میره رو هوا!) تا آدرس خونه جدید رو بدم:
tamas.shaya@gmail.com

روزگار به کام...

شایا.

لندن.
سردترین زمستان

شعر زمانه ات را بشناس


داخلی- پشت پنجره ی فرو رفته در ابر و باد و باران تا خرخره
به صرف صبحانه ی یکشنبه بعدازظهر
با حضور شایا و اسکار

به هوسی مهمان باشید.

دوستان زحمت بکشین این اعلان عمومی رو به اقصی نقاط کشور دست به دست کنین: 

در این آخرین ساعات ضرب "الاجل" هسته ای از بس پیغامای ضدونقیض خورده تو صورتمون، بریم رو پشت بوما " الله اعلم" بگیم. وعده ی ما ساعت: 11 شب به وقت محلی. منتظر حضور پرشور شما هستیم.

:دی 

مولانا به سعی شایا

به شکرخنده بُتا
نرخ شکر
می‌شکنی
...

Two things are infinite: the universe and human stupidity; and I’m not sure about the universe!

انشتاین گفته بود قانونِ دو چیز در دنیا به بینهایت میل میکنه: هستی و حماقت انسان. بعدم تاکید کرده بود که هنوز در مورد قانون هستی خیلی مطمئن نیست. حالا من دلم میخواد اسمش رو"حماقت" نذارم، اما راستی راستی انگار یه قانونی در آدمی ثابت هست و همیشگیه و به بینهایت میل میکنه. انگار آدمی مدام در حال بازآفرینیِ خودش و اون قانون همیشگی ش در قالب قانون تازه است. و بدتر از اون! ثبات قانونش، همون تداوم فرار از قانونی به قانون دیگه ست. از بن بستی به بن بست دیگه. از آغوشی به آغوش دیگه. از یه تنهایی به یه تنهایی دیگه. از توجیهی به توجیهی دیگه. و این دورِ باطل تمامی نداره مگر با مرگ مشترک مورد نظر! (البته مورد داشتیم از ادامه ی پس لرزه های این قانون حتی مدتها بعد از مرگ مشترک مورد نظر!). بعد بدبختی وقتی بروز میکنه که خودت مچ خودتو می گیری که زکی! حواست هست که داری مدام قوانین جدید می چینی تا یه دررو برا خودت باز کنی که باز مثل همیشه صورت مساله رو خط بزنی و فرار کنی؟!؟ و خب! لابد بعدش شانه بالا می اندازی که: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد" (واقعن همین باشد؟!)...

اینجایی که الان من ایستادم، هامون داره داد میزنه: "یعنی همه‌ ی اون زمزمه‌ها، زندگیا، عشقا.. همه دروغ بود؟"... تجسم استیصال... بعد دوباره داد میزنه: "نه مهشید! تو داری یه بحران شدید روانی رو طی میکنی، و طبیعیه که از هرچی و هرکسی ممکنه بدت بیاد"! تجسم تمنا...

من؟ گفتن ندارم از هجمه ی این تمنا و استیصال...
آدمیزاد است ديگر جانا... گاهی داستانهای خودش را هم نمیداند چطور باید تمام کند...

وسط داستان گیر افتاده ام...
...

بیا بریم اونجا که شباش
بوی تو باشه تو هواش
...

دویده م و دویده م. پشت کوهی رسیده م. نه کسی آب داد. نه هم کسی نان داد. خود کوه هم که بالا بلند و ستیغ حالا روبروم قدکشیده ایستاده. انتظار ندارین که الان اینم بالا برم براتون؟!

شرمنده. من برمی گردم خونه!

"دل دیوانه"، داستانش را از جایی غریب و نامعمول آغاز میکند. اغلب، آنچه دیده ایم و شنیده ایم، خط سیری است از اوج تا "افولِ" ستاره. "دل دیوانه" اما از افول آغاز میشود و با عشقی که طرزش در کارنامه ی گذشته ی شخصیت این داستان نبوده، تلاش میکند و میخواهد روایتی دیگر از زندگی و موسیقی اش را آغاز کند.

و پروست یادت هست؟: "میان همه‌ی شیوه های پرورش عشق، همه‌ی ابزارهای پراکنشِ این بلای مقدس، یکی از جمله‌ی کاراترینها، همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا می‌گیرد"... همان.

و مرد، با آن دل دیوانه اش، ته ‌نشين می‌شود. رسوب می کند. ته‌ نشين، آدم خسته ای است که دیگر نای جنگیدن ندارد... می پذیرد. تن می دهد...

فیلم که ساعت سه صبح تمام شد، به پهلو دراز کشیدم. با چشمان باز رو به تاریکیِ پشت پنجره. و تصویر تصویر شدم از گذشته ها. از خاطره ها. بعد دلم برای تمام آن گذشته ام تنگ شد. برای تمام آن حس های خالص و پررنگ. برای تمام  آن من ِ دیوانه. آن عاشقی ‌های تب دار. آن لحظات داغ و عميقِ بی تکرار. برای تمام آن لحظه‌هايی که دنيا بس بود و می‌شد به آغوش مردی اندیشید و فکر کرد که میشود همه چيز را بیرونِ آن آغوش رها کرد و با لبخند مُرد. تمام آن سال‌هایی که شعار دادم که بدون عشق نمی‌توانم زنده بمانم. حالا اما مدتهاست که عشق نيست و من هنوز زنده‌ ام. و البته هنوز هم خيال می‌کنم بی‌عشق زنده نمی مانم!... 

و برای آن دل دیوانه ام. برای آن زنی که دلش در شقیقه اش می زند... بعد انگشت اشاره و میانیِ دست راستم را به لب بردم و بوسیدم و بوسه را روی شقیقه ام گذاشتم. بعد لبخندم شد. میدانی؟ دوست داشتن ساده است. خیلی ساده. عشق هم. پیچیدگی اما از تن آغاز می شود.... درهم تنیدگی عشق و تن است که پیر میکند...

من؟ دل دیوانه ام هنوز در آروزی محال می تپد...

بیخود نیست که سرطان رو با "ط" دسته دار نوشته ن... از بس که وحشت میریزه زیر پوست آدم. حتی اسمش منو میکوبونه به صخره های هراس...

دخترکم، چقدر دلم می خواد ترسهات رو با من قسمت کنی... باشه؟
نصفش مال من
نصفش مال تو
باشه؟...

...
کس در زمستان این شگفتی نشنید
آن مرغک آواز بهاری می خواند


در آدمی، عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی و تحصیلِ نجوم و طب و غیر ذالک می‌کنند و هیچ آرام نمی‌گیرند، زیرا آن‌چه مقصود است به دست نیامده است. آخر، معشوق را "دلآرام" می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد.


(مقالات مولانا)

و احتمالن "امیدواری" تنها چیزی ست که آدمی در زندگی اش دارد...

1. میدانی جانا؟ حالا می‌دانم چرا اینهمه آرامم در میانه اینهمه آتش. ابراهیم نیستم. آتشش لاکردار اتفاقن بد می سوزاند جسم و جانم را. جگرم را. اما دیگر خوب میدانم که زندگی برای بسی از ما بهتران هم لحظه ای درنگ نکرد که حالا برای من و تویی بکند. راهش را میگیرد و می رود. چه همراهش بشوی چه نشوی. میدانم که چیزهایی بودند/ هستند که همان یکبار "اتفاق" می افتند، حتی اگر از عمقهای جان بخواهی دوباره بودنشان را. طبیعتش این است که بگذرد. من؟ به طبیعت نزدیکترم. زنم...

2. آقای میم خیلی شاکی گفت: "اگه من احوالی نپرسم، همینجور برای خودت تو سکوت اینقدر ادامه میدی تا دنیا تموم بشه". راست میگوید. گوشم چرک کرده بود. از آن دردِ گوشی کشیده ام که مپرس ها. باید چرکش را میکشیدند. چکه چکه از درد می پیچیدم اما صدایم در نمی آمد. بی صدا اشکهایم از گونه هایم، به گردنم و از گردنم به یقه ی لباسم می ریخت. یکجا دکتر ایستاد. دستکشش را درآورد و ساعدم را آرام به نوازش گرفت. از پشت پرده ی ضخیم اشک نگاهش کردم. با التماس نگاهم کرد و گفت: تو را به خدا داد بزن!...

3. نگاه آدمی که یکروز به این نتیجه رسانده شده که ده سال است که رشته های سوخته را می ریسد، در آینه نگاه عجیبی است. آدمی که خراش خورده و خراش داده و صدایش هم در نیامده. این آدم صبور نیست. حمال است. حامله است. مدام حمل میکند. کاش زودتر بارش را زمین بگذارد طفلکی...