"دل دیوانه"، داستانش را از جایی غریب و نامعمول آغاز میکند. اغلب، آنچه دیده ایم و شنیده ایم، خط سیری است از اوج تا "افولِ" ستاره. "دل دیوانه" اما از افول آغاز میشود و با عشقی که طرزش در کارنامه ی گذشته ی شخصیت این داستان نبوده، تلاش میکند و میخواهد روایتی دیگر از زندگی و موسیقی اش را آغاز کند.

و پروست یادت هست؟: "میان همه‌ی شیوه های پرورش عشق، همه‌ی ابزارهای پراکنشِ این بلای مقدس، یکی از جمله‌ی کاراترینها، همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا می‌گیرد"... همان.

و مرد، با آن دل دیوانه اش، ته ‌نشين می‌شود. رسوب می کند. ته‌ نشين، آدم خسته ای است که دیگر نای جنگیدن ندارد... می پذیرد. تن می دهد...

فیلم که ساعت سه صبح تمام شد، به پهلو دراز کشیدم. با چشمان باز رو به تاریکیِ پشت پنجره. و تصویر تصویر شدم از گذشته ها. از خاطره ها. بعد دلم برای تمام آن گذشته ام تنگ شد. برای تمام آن حس های خالص و پررنگ. برای تمام  آن من ِ دیوانه. آن عاشقی ‌های تب دار. آن لحظات داغ و عميقِ بی تکرار. برای تمام آن لحظه‌هايی که دنيا بس بود و می‌شد به آغوش مردی اندیشید و فکر کرد که میشود همه چيز را بیرونِ آن آغوش رها کرد و با لبخند مُرد. تمام آن سال‌هایی که شعار دادم که بدون عشق نمی‌توانم زنده بمانم. حالا اما مدتهاست که عشق نيست و من هنوز زنده‌ ام. و البته هنوز هم خيال می‌کنم بی‌عشق زنده نمی مانم!... 

و برای آن دل دیوانه ام. برای آن زنی که دلش در شقیقه اش می زند... بعد انگشت اشاره و میانیِ دست راستم را به لب بردم و بوسیدم و بوسه را روی شقیقه ام گذاشتم. بعد لبخندم شد. میدانی؟ دوست داشتن ساده است. خیلی ساده. عشق هم. پیچیدگی اما از تن آغاز می شود.... درهم تنیدگی عشق و تن است که پیر میکند...

من؟ دل دیوانه ام هنوز در آروزی محال می تپد...

۲ نظر:

  1. تو ـ تو چرا اینقدر خوب می نویسی لعنتی!

    پاسخحذف
  2. نوشته های تو رو میشه خوند و عاشقت شد :)
    من الان سر کارم. گاهی اینجا رو باز میکنم یه نفسی این تو می کشم باز برمی گردم سر کارم :)

    پاسخحذف