انشتاین گفته بود قانونِ دو چیز در دنیا به
بینهایت میل میکنه: هستی و حماقت انسان. بعدم تاکید کرده بود که هنوز در مورد
قانون هستی خیلی مطمئن نیست. حالا من دلم میخواد اسمش رو"حماقت" نذارم،
اما راستی راستی انگار یه قانونی در آدمی ثابت هست و همیشگیه و به بینهایت میل
میکنه. انگار آدمی مدام در حال بازآفرینیِ خودش و اون قانون همیشگی ش در قالب
قانون تازه است. و بدتر از اون! ثبات قانونش، همون تداوم فرار از قانونی به قانون
دیگه ست. از بن بستی به بن بست دیگه. از آغوشی به آغوش دیگه. از یه تنهایی به یه تنهایی دیگه. از توجیهی
به توجیهی دیگه. و این دورِ باطل تمامی نداره مگر با مرگ مشترک مورد نظر! (البته مورد داشتیم از ادامه ی پس لرزه های این قانون حتی مدتها بعد از مرگ مشترک مورد نظر!). بعد بدبختی وقتی بروز میکنه
که خودت مچ خودتو می گیری که زکی! حواست هست که داری مدام قوانین جدید می چینی تا
یه دررو برا خودت باز کنی که باز مثل همیشه صورت مساله رو خط بزنی و فرار کنی؟!؟ و
خب! لابد بعدش شانه بالا می اندازی که: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد"
(واقعن همین باشد؟!)...
اینجایی که الان من ایستادم، هامون داره داد میزنه: "یعنی
همه ی اون زمزمهها، زندگیا، عشقا.. همه دروغ بود؟"... تجسم استیصال... بعد دوباره داد میزنه: "نه مهشید! تو داری یه بحران شدید روانی رو طی میکنی، و
طبیعیه که از هرچی و هرکسی ممکنه بدت بیاد"! تجسم تمنا...
من؟ گفتن ندارم از هجمه ی این تمنا و استیصال...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر