در این آخرین ساعات، 2014 رو لابلای عکسهای گزیده با هم مرور کنیم


"نمی‌دانم چکار کنم. این روزها اگر خسته‌ام، تلخم، بدم، یک خط در میان گزنده‌ام، تحملم کنید. به خصوص بعد از افتادن از نردبام و شکستن شانه‌ام، دردی در بازوی راستم جا مانده که شب‌ها هر نیم ساعت دو بار با ناله از خواب کنده می‌شوم، پهلو عوض می‌کنم، باز بی اختیار در "نور خانگی" غرق می‌شوم. بعد باز از خواب می‌پرم. این روزها دیگر درد بازوی راستم بهانه است که برای درد سینه‌ام ناله کنم.

نمی‌دانم چکار کنم. اما تأسف نخورید، تسلی‌ام ندهید، به قول آن دوست که می‌گوید "دستم نزنید، خوبم." من می‌گویم کاری به کارم نداشته باشید، خرابم."

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود...

ناتانائیل، کاش در تو هیچ انتظاری حتی میل هم نباشد، و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد.

(مائده های زمینی- آندره ژید)


دردِ انتظار... این همان چیزی است که من لابلای "سه سانتیمتر درد" می بینم. آه از آدمی که چنان شوقی دارد و چنان شوقش به انتظاری کُشنده می رسد. آدمی که دوست داشتن در او قُل قُل می زند و لذتی در تن و در جانش انباشته دارد که میخواهد به تو، و فقط به تو، بدهد اما چنان شوقش، در انتظار کُشنده ی "مدتها"، آرام آرام خفگی میگیرد، آسم می گیرد و سینه اش حالا فقط نفس نفسی با خِس خِسی آرام گرفته. اینجا جانِ دلم، همان جاست که  شوق از احساسی ناپايدار از زمان و مکانی که با تو مشترک نیست، آرام آرام تخمیر می شود و تبديل به اندوه می شود. جایی که شور و حرارتِ جان، شعله هایش اول به کم جانی، بعد به نیستی و خاموشی می گرایند. بنظرم آدم خسته از انتظاری کهنه باید همچین آدمی باشد...

و بقول عباس معروفی:

از دل نمی‌توان رفت
ولی از دست، چرا
...

یلدانه

:فال من به دست تو

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم
...


:و فال تو به دست بابا

در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
...

آن مزه ی پنهان هستی

خب 2014 به نفس های آخرش افتاده. سالی که آنهمه منتظرش بودم، نفهمیده و نچشیده و ادا نشده، تمام شد. اولش غصه ام گرفت. بعد اما فکر کردم هی فلانی! دیگر از بس کلیشه و "دهنی" شده، آدم کهیر می زند اما خب! زندگی شاید همین باشد. احتمالن دیگر وقتش است که خودم را دربست بدهم دستش و دیگر هر جور که پیش آید خوش آید باشد، هر جور که ببرَدَم. از اینجایی که من الآن دارم خودم را نگاه میکنم، دیگر اتفاقن خوبی کل قضیه این است که از زندگی عقب ترم. که به صرافت افتاده ام دنبالِ آن موجودی که من ام. که رهایش کنم و دست بزنم زیر چانه و تماشایش کنم که سر از کجاها که درنمی‌آورد. که اصلن میخواهم در این آخرهای 2014 مانیفیست صادر کنم که هیچ چیزی در زندگانی به اندازه ی باز بودن به روی حادثه ای که بیاید و بشوید و ببرَد، به زنده بودنِ آدمی مزه نمی دهد. حتی فکر میکنم که اگر قبول هم کنم که خدایی هست، آن خداوند البته که بزرگ است و کریم است، اما مجید هم هست. مجید دلبند من هم برداشته یک روزی از روی شاید هوسی، شاید اختیاری (و چه بسا بی‌اختیاری) یک چیزهایی خلق کرده، بعد احتمالن نشسته به کیف کردن که این‌ها چطور برای خودشان میروند و می آیند و می‌بالند و می‌بافند و خام می‌شوند و پخته می‌شوند و واگذار می کنند. یعنی می‌خواهم بگویم تهِ این قضیه ی "بودن" یک جورهایی زیادی ول است. به همان جا که خودت هم ندانی به کجا، می رسد. که حالا درست که رویای آدمی مرز ندارد، که قبول که خیال آدمی پروبال گسترده ای دارد، اما زندگی هم بضاعتی دارد. با این حال اما شاید (و واقعن فقط "شاید") دست من و تو اینقدر هم باز باشد که از کدامین تکه های واقعيت و خیال برداریم و خمیر مایه اش را بسازیم و ورز دهیم. که بگذاریم که رویا نفسی تازه کند. باشد که زندگی زیر زبان مزه کند...

...به نظر می‌رسد که من با تیری در قلب زاده شده‌ام. تیری که تحمل فشار آن در قلب، دردناک است و خارج کردنش کشنده

(جبران خلیل جبران)
خب من قشنگ فهمیدم چرا مردها و زنها هردو در دسته ی پستانداران قرار می گیرند! این باشگاهی که من هر از گاهی میرم ورزش، آقایونی هستند که از زنها بیشتر پستان-دارند.

و یک خانومی هم هست که بطور قابل ستایش و پیگیری، بدنسازی میکنه و از اون کمربندا می بنده. این خانوم ماتحت و مابَعدش یه چیزی حدود سایز 14 هست با کمری با سایز حدود 6 شده!! خب خانوم جان! بدنِ آدمیزاده نه بدن مادر هاچ زنبور عسل!

کلن ورزش هم نکنم صرف حضور در این باشگاه منو مفرح میکنه :-)  

این روزها که می‌گذرد...

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده‌های گمشده در مه
ای روزهای سخت ادامه
از پشت لحظه‌ها به در آیید
ای روز آفتابی
ای مثل چشم‌های خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که می‌گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
 ...



(بخشی از شعر "روز ناگزیر" سروده‌ی قیصر امین‌پور)
Can anything be sadder than work left unfinished? Yes, work never begun.

(Christina Rossetti, poet (1830-1894))

سندروم پای بیقرار و سینه ی بی تاب

روز خود را چگونه آغاز کردید؟
با دیدن و شنیدن این فایل که علی ایمیل کرده

 گلاب آدینه که میگه 1364، من انگشت به دهان که سی سال پیش بود سلطان و شبان؟!!؟

...کلاغی، فهمیدی لطفن منم خبر کن که "اینهمه سرعت روزها برای چه است"؟

ساعت 5 و 25 دقیقه عصر. 5 ساعت بی وقفه و پشت سر هم درس داده م. تدریس رسمن رمق آدم رو میکشه، حتی برای منی که تدریس رو دوست میدارم. حالا کالج خلوته. تک و توک آدمها توی راهروها شالهای دور گردنشون رو سفت میکنن. با چشمهای خسته، پله های طبقه ی اول رو هم رد کردم واز کریدور پیچیدم تو دفتر کارم که با ژوزف مشترکه. در باز بود. ژوزف نشسته بود پشت مونیتورش تو تاریکی داشت اسلاید درست میکرد. بی اینکه چراغ رو روشن کنم، نرم و بیصدا رفتم طرف میز خودم. برگشت گفت: هی شایا. دلت میخواد چراغو روشن کن. گفتم نه. خوبه. بزار همینجوری باشه. لبخند زد. نشستم پشت میزم. یه حافظ خیلی کوچیک جیبی دارم که جاش کنار کیبوردمه و بلا استثنا هر آدم جدیدی وارد این دفتر میشه می پرسه این چیه؟ و منم رسالت دارم که توضیح بدم! حافظ رو توی نور مونیتور باز کردم:

دلبر که جان فرسود ازو
کام دلم نگشود ازو...

ژوزف رو صندلیش چرخید گفت: شعر خوبی اومد؟ لبخندم شد. چه یادش مونده. گفتم از شعر حافظ هرکی هرجور دلش دیکته میکنه، برداشت میکنه. تو تاریکی صاف نیگام کرد. گفت: دلت چی دیکته کرد؟ جوابشو ندادم. عوضش گفتم: این ترم هم تموم شدا! امسال هم. گفت آره خیلی زود تموم میشه همه چی. بخصوص چیزای خوب. تایم فلایز مای دیِر...

به تصویرم توی انعکاس پنجره نگاه میکنم. 2014 که اونهمه منتظرش نشسته بودم، کی از من گذشت که هیچ نفهمیدم؟ کی آمد؟ کی رفت؟ چرا مرا کسی خبر نکرد؟

همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت...

از همه جا، از در و دیوار دفتر، صدای احمدرضا احمدی اکو میشه...

عاشق چون با خیال معشوق دست در کمر آرد، او را خلوت، خوشتر از صحبت در این جهان؛ و در آن جهان، دوزخ بهتر از بهشت. زیراکه در جوار مهجوران، خلوت بهتر از آن دست‌ دهد که در جوار مقبولان. و این معنی، غوری عظیم دارد.

عاشق را از دوزخ ترسانیدن، چونان بُود که پروانه‌ی دیوانه را به شمع تخویف کردن. پروانه در عشقِ آن می‌میرد که یک‌ بار آتش را دربر گیرد؛ او را همان بس بُود که یک‌زمان آتش شود؛ اگرچه زمان دیگرش از راه خاکستری به‌ در اندازند و نام و نشانش بر اندازند؛ او از این باکی ندارد...


(عین‌القضات همدانی - رساله‌ی لوایح)