ساعت 5 و 25 دقیقه عصر. 5 ساعت بی وقفه و پشت سر هم درس داده م. تدریس رسمن رمق آدم رو میکشه، حتی برای منی که تدریس رو دوست میدارم. حالا کالج خلوته. تک و توک آدمها توی راهروها شالهای دور گردنشون رو سفت میکنن. با چشمهای خسته، پله های طبقه ی اول رو هم رد کردم واز کریدور پیچیدم تو دفتر کارم که با ژوزف مشترکه. در باز بود. ژوزف نشسته بود پشت مونیتورش تو تاریکی داشت اسلاید درست میکرد. بی اینکه چراغ رو روشن کنم، نرم و بیصدا رفتم طرف میز خودم. برگشت گفت: هی شایا. دلت میخواد چراغو روشن کن. گفتم نه. خوبه. بزار همینجوری باشه. لبخند زد. نشستم پشت میزم. یه حافظ خیلی کوچیک جیبی دارم که جاش کنار کیبوردمه و بلا استثنا هر آدم جدیدی وارد این دفتر میشه می پرسه این چیه؟ و منم رسالت دارم که توضیح بدم! حافظ رو توی نور مونیتور باز کردم:

دلبر که جان فرسود ازو
کام دلم نگشود ازو...

ژوزف رو صندلیش چرخید گفت: شعر خوبی اومد؟ لبخندم شد. چه یادش مونده. گفتم از شعر حافظ هرکی هرجور دلش دیکته میکنه، برداشت میکنه. تو تاریکی صاف نیگام کرد. گفت: دلت چی دیکته کرد؟ جوابشو ندادم. عوضش گفتم: این ترم هم تموم شدا! امسال هم. گفت آره خیلی زود تموم میشه همه چی. بخصوص چیزای خوب. تایم فلایز مای دیِر...

به تصویرم توی انعکاس پنجره نگاه میکنم. 2014 که اونهمه منتظرش نشسته بودم، کی از من گذشت که هیچ نفهمیدم؟ کی آمد؟ کی رفت؟ چرا مرا کسی خبر نکرد؟

همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت...

از همه جا، از در و دیوار دفتر، صدای احمدرضا احمدی اکو میشه...

۴ نظر:

  1. از قید زمان رها شو شایا ... سخته ولی فکر کنم بشه
    اگه شد بیا به من بگو شد که من نگم این یه شعاره :)
    یه تکه از من هست که من نمی تونم حرفاشو از خودم بیرون بریزم ... نه این که نخوام ... نه ... زبان بیانش رو ندارم . یعنی هنوز رشد نکرده در من ... اما تو وقتی می نویسی انگار داری از زبان همین تکه من می نویسی
    بنویس دختر تا تکه من هم سرخوش بشه

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. کاش بتونم آفتاب...
      و تو بتاب به من و اون تکه، هردو خوش میشیم :*:*:*

      حذف
  2. سال نو مبارک شایای خوشگل من...............
    از یه جایی توی زندگی، سال های من اینقدر تند و تند می دون که تا میام به خودم بجنبم سال بعدی هم تموم شده... نمی فهمم برای چی این روزها اینجوری می دون... شاید برای همینه که آدم ها هرچه سنشون بالاتر می ره بیشتر به زندگی می چسبن. چون اینقدر این سال ها برق و بادی می گذرن که گذرانشون رو نمی تونی مزه مزه کنی. هورتی می رن پایین :)
    امیدوارم سال جدید برات پر از خوبی ها باشه.. پر از اون چیزهایی که همیشه دنبالش بودی. یعنی شروع خوبی ها باشه برات... می خوام که امسال آرزوهای قدیمیت برآورده بشه و آرزوهای جدیدت شروع... می خوام که امسالت (که به ما می رسد زمان وصال)‌ باشه... به سلامتی خودت و صورت زیبات و دل مهربونت.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سال ِ "شتاب در شتابی" شد 2014! امیدوارم 2015 سال پُرمزه تری باشه ...
      و برای تو هم ترنج مهربونم... همه ی آرزوهای رنگی مال تو...

      بوس و بغل گلم :*

      حذف