آن مزه ی پنهان هستی

خب 2014 به نفس های آخرش افتاده. سالی که آنهمه منتظرش بودم، نفهمیده و نچشیده و ادا نشده، تمام شد. اولش غصه ام گرفت. بعد اما فکر کردم هی فلانی! دیگر از بس کلیشه و "دهنی" شده، آدم کهیر می زند اما خب! زندگی شاید همین باشد. احتمالن دیگر وقتش است که خودم را دربست بدهم دستش و دیگر هر جور که پیش آید خوش آید باشد، هر جور که ببرَدَم. از اینجایی که من الآن دارم خودم را نگاه میکنم، دیگر اتفاقن خوبی کل قضیه این است که از زندگی عقب ترم. که به صرافت افتاده ام دنبالِ آن موجودی که من ام. که رهایش کنم و دست بزنم زیر چانه و تماشایش کنم که سر از کجاها که درنمی‌آورد. که اصلن میخواهم در این آخرهای 2014 مانیفیست صادر کنم که هیچ چیزی در زندگانی به اندازه ی باز بودن به روی حادثه ای که بیاید و بشوید و ببرَد، به زنده بودنِ آدمی مزه نمی دهد. حتی فکر میکنم که اگر قبول هم کنم که خدایی هست، آن خداوند البته که بزرگ است و کریم است، اما مجید هم هست. مجید دلبند من هم برداشته یک روزی از روی شاید هوسی، شاید اختیاری (و چه بسا بی‌اختیاری) یک چیزهایی خلق کرده، بعد احتمالن نشسته به کیف کردن که این‌ها چطور برای خودشان میروند و می آیند و می‌بالند و می‌بافند و خام می‌شوند و پخته می‌شوند و واگذار می کنند. یعنی می‌خواهم بگویم تهِ این قضیه ی "بودن" یک جورهایی زیادی ول است. به همان جا که خودت هم ندانی به کجا، می رسد. که حالا درست که رویای آدمی مرز ندارد، که قبول که خیال آدمی پروبال گسترده ای دارد، اما زندگی هم بضاعتی دارد. با این حال اما شاید (و واقعن فقط "شاید") دست من و تو اینقدر هم باز باشد که از کدامین تکه های واقعيت و خیال برداریم و خمیر مایه اش را بسازیم و ورز دهیم. که بگذاریم که رویا نفسی تازه کند. باشد که زندگی زیر زبان مزه کند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر