ترسم که اشک در غم ما پرده در شود...

ناتانائیل، کاش در تو هیچ انتظاری حتی میل هم نباشد، و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد.

(مائده های زمینی- آندره ژید)


دردِ انتظار... این همان چیزی است که من لابلای "سه سانتیمتر درد" می بینم. آه از آدمی که چنان شوقی دارد و چنان شوقش به انتظاری کُشنده می رسد. آدمی که دوست داشتن در او قُل قُل می زند و لذتی در تن و در جانش انباشته دارد که میخواهد به تو، و فقط به تو، بدهد اما چنان شوقش، در انتظار کُشنده ی "مدتها"، آرام آرام خفگی میگیرد، آسم می گیرد و سینه اش حالا فقط نفس نفسی با خِس خِسی آرام گرفته. اینجا جانِ دلم، همان جاست که  شوق از احساسی ناپايدار از زمان و مکانی که با تو مشترک نیست، آرام آرام تخمیر می شود و تبديل به اندوه می شود. جایی که شور و حرارتِ جان، شعله هایش اول به کم جانی، بعد به نیستی و خاموشی می گرایند. بنظرم آدم خسته از انتظاری کهنه باید همچین آدمی باشد...

و بقول عباس معروفی:

از دل نمی‌توان رفت
ولی از دست، چرا
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر