1. "صبح شما بخیر. و اگر دیگر
ندیدمتان، ظهر بخیر، عصربخیر و شب بخیر"...
2. سوزن مغزم روی یک صحنه ای از فیلمی که اسمش هم یادم نمیاد، گیر کرده. داریوش فرهنگ داشت توی جاده ای سرسبز رانندگی میکرد.
وقتِ رانندگی، یک بازی خطرناک آیینش شده بود که آدرنالین رگهاش را به اشباع می رساند.
چیکار می کرد؟ چشمهایش را می بست. و می شمرد. میخواست ببیند تا چند شماره جرأتش را
دارد که با چشمهای بسته براند، کم نیاورد و نمیرد. من؟ دارم می شمرم! سقوط
از آنچه از دور به نظر می رسد به شایا بسیار نزدیکتر است...
3. در The Truman Show حالا دیگر ترومن با همه ی تلاشی که سازندگان این استودیوی عظیم از طرز زندگی
اش کرده اند، فهمیده است که دارد زندگی اش را "بازی میکند" و بخشی از
نمایش است. بر فوبیای ترس از آبش غلبه کرده و با طوفان، که آنهم ساختگی است، دست و پنجه نرم کرده
و حالا دستهای خسته و نفس بریده اش رسیده به دیوار استودیو. از پله ها بالا رفته و مکث کرده بر
بالاترین پله. روبروی در. دری تعیین کننده. که بماند در همین دنیای معقول و به جا و آرام و آشنایش یا پا بگذارد
آنسوی در. دنیای نشناخته ی ناآشنا. و؟ " اگر دیگر ندیدمتان، ظهر بخیر، عصربخیر و شب بخیر"...
تهران این بار، بیمارتر و کم حرف تر و
نازکتر بودم. حالا چند روزی است که برگشته ام. برای خودم دمنوش به-لیمو دم کرده ام
و اینجا هم که کلن همه فاز سلامتی و ارگانیک و هربال! هستند. نصف لیوان برای رییسم
و همکار آلمانی ام هم ریختم. چشمهای جفتشان شهلاست با من الان!
دمنوش خوشبو و گرم کنار دستم، روی میز
کار، دارم از پنجره به بیرونِ نیمه ابریِ سرد نگاه میکنم و به آهنگ مرگم گوش
میکنم. نگفته ام برایت؟ هه هه! وصیت کرده ام در مهمانی که به مناسبت مرگم برپا
میشود (ختمی نیست. مهمانی است. خوش پوش بیایید و لذت ببرید)، این آهنگ پخش شود. خیلی خوب است. برای من خیلی
خیلی خوب است. از من که کسی معمولن نمی پرسد ولی اگر اگر اگر روزی بپرسید میگویم
بگردید و آهنگ مرگتان را انتخاب کنید. با آن، آهنگِ زندگیتان را تشخیص خواهید
داد. من آهنگ مرگم را انتخاب کرده ام. فقط
هم با همان پیانوی استاد ولادیمیر هورُویتز عزیزم باشد، لدفن.
شوبرت برای خودش دارد آرام پخش می شود.
فکر میکنم که بهترین شباهت به من در این مقطع از زندگی ام، ارون رالستون است. در 127 ساعت. توی کوه، بی اینکه کسی بداند کجا هستم و کدام گوشه ی دنیا در-مانده ام،
در تنهایی مخوف کوهستان، تخته سنگ افتاده روی دستم و له شده و من آویزانم به همان
دست له شده لای صخره ها. جایی که احدی نمیداند کجاست و من به چه حالی ام. تفاوت من
با ارون الستون اما در طول مدتش است. برای او 127 ساعت طول کشید، اما برای من
127000 ساعت هم بیشتر حتی. تحملم بی شک زیاد بوده. بعد از 127 ساعت، بالاخره، ارون
رالستون آن تصميم نجات دهنده اش را گرفت. با آن چاقوی كوچك و كُندی كه داشت دستش
را قطع كرد...
از انتخاب کردن متنفرم. بر این باورم که
آدم ِ "اُتنتیک"، آدمی که سر جای خودش "هست" و با همه ی بودنش
"هست"، خودش را در مرحله ی انتخاب نمی بیند. هست. با تمام بودنش و
خواستنش "هست". آدمی که میداند چه باید بکند، همان کار را میکند. انتخابی
در کار نیست. انتخاب زمانی است که دستمان لای صخره ها گیر کرده...
و بدی اش این است: ماندن تا ابد لای صخره
ها، یا قطع دستم، هردو، به شدت درد دارد... بدجور... و احتمال مردن در هر دو حالتش به تساوی هست...
شوبرت همچنان ادامه دارد...
مدتی این مثنوی تاخیر شد. مهلتی بایست تا خون شیر شد*
راستی کجا بودیم؟ تهران بودیم. نادری.
دم ِ در. شایا سرش را بلند میکند. چکمه های زرشکی رنگش را پوشیده است. شال زردش
را پیچیده دور گردنش. نگاهش لحظه ای درنگ
می کند، بین رفتن و ماندن. زل میزند به چشمهایش. او تاب نمیآورد. نگاهش
را پرت میکند به سمت دیوار. شایا در دلش می گوید همین است. باید تمرین کنی در چشمهایش خیره نشوی...
کجا بودیم؟ تهران بودیم. توی خانه.
روبروی آینه. درگوشی به شایا میگوید دیگر وقتت شده دختر. وقتت شده که بلند شوی
بروی برای خودت بیرون از این بندهای مجازی بچری. بروی برای خودت جایی دست و پا کنی. من
هم کمکت میکنم. حرفهایت را و قصه هایت را بردار ببر آن جای دیگر دلبندم. بیخود هم حالا
قضیه را اینقدر تراژدی اش نکن. اینهمه اشک از کجایت می آوری واقعن؟ با هم بنشینیم و بعدترها ببینیم کجاها رفتی و با کی رفتی و
چه کارها کردی. باشد؟ باشد؟ شایا دماغش را بالا میکشد...
کجا بودیم؟ سر بزنگاهِ زندگی. جایی که مثنوی لاجرم تاخیر شد. تعریف کنم؟ نه! بگذار بگذریم...
* مثنوی- دفتر دوم
پ مثل پاییز
حالم؟ حال همان دخترک توی داستان کیهان بچه های سالها پیش است. یک قصه ای بود توی کیهان
بچه ها که دخترک کوچکی بود که یک روز بلند میشود و شهر را خالی از آدم ها می بیند.
دخترک حالا می توانست هرچقدر دلش میخواست شیرینی خامه ای از شیرینی فروشی شهر بخورد...
حالم؟ چله ام تمام شد. نتیجه؟ باخت-باخت. بابام
جان! باور بفرمایید دندان لق را همیشه نباید کند. گاهی هم بروید بچسبانیدش. بتراشیدش و روکشش
کنید. حالا حالاها برایتان دندان می شود. چه بسا بهتر از ایمپلانت! هزینه اش هم
بسی بسیار کمتر است!
حالا چرا اینهمه مدتِ چله نشینی ننوشته ام از خودم؟
آنهم آدمی که به توصیه آقای پروست همیشه گوشِ شنوا داده است که: "اندوهها، زمانی
که به اندیشه و نظر بدل شوند، مقداری از قدرت مجروح کردن قلب ما را از دست میدهند"
و سعی میکند که روزمره بنویسد تا هم دفترچه ای (حالا گیرم آنلاین) برای خودش دست و
پا کرده باشد و گذر روزهایش را به جمله ای هم که شده ثبت کرده باشد، هم اینکه تیزی
و بُرّندگی ِ نوکهای دردناکش را تا حدی سوهان کشیده باشد. فروغ جمله ای دارد که
میگوید: "همه ی زخمهای من از عشق است". من؟ لبخندم میشود و ابروهایم کمی
شیطنت میکنند چشم در چشم این خانم! با انگشت میزنم روی عکسش و یادم می آید به آقای
نیچه که یک شب توی گوشم یواشکی گفته بود که حالا درست که اینهمه شعر دوست میداری و
میخوانی و حتی مسیر زندگی ات را با شعرها گاهی لابی می کشی، اما حواست باشد که "هیچ
شاعری نیست که در شرابش، اندکی آب نیفزوده باشد"... بعد؟ بعد وقتی به خودت
وقت میدهی، در چله می نشینی تا تصمیم نگیری (گفته بودم دخترم که در زندگانی تصمیم
هایی هم هستند برای نگرفتن. گفتم یا نگفتم؟!)، تا خودت را در پرسپکتیو ببینی، که باشد
که زاویه دیدت در فاصله بزرگتر باشد و تصویر بهتری داشته باشی، بعد اما می بینی که
طی این فرایند، چه جور همه چیز خالی میشود و یکهو می بینی در پردردترین لحظات ِ
تپش قلب، کتاب و شعر که نخوانده ای هیچ، دست گذاشته ای روی مفرح ترین و سرگرم
کننده ترین فیلمها، و خیلی آگاهانه پرهیز میکنی از هر چیزی که برچسب
"خوب" دارد: کتاب خوب، فیلم خوب، شعر خوب، اصلن آدم خوب! و آنقدر در آن
دوره ی درد بالا و پایین شده ای که دیگر وا میدهی و دردی که روزگاری آنقدر می سوزاند، از
یک جایی به بعد دیگر بی حس می شود و به یک درجه ی متعالی ِ خالیِ بیفایده ی سیبزمینیِ
خوب-طوری نائل میشوی. و دیگر؟ وبلاگ نمینویسی! و اعتراف هم بکنم به این که شایا از
زندگی اش، از رنجش، از سرخوشیاش، این همه اینجا، توی این صفحه، روزمره میتراشد و
لقمه لقمه به خورد شما میدهد، از قضا رازش در همان آبی است که در شرابش می ریزد.
آب به شرابش نبندد، آنقدر قضیه غلیظ میشود که از گلوی شما که چه عرض کنم، از گلوی
خودش هم پایین نمیرود، مستی اش که اصلن پیشکش...
حالا؟ چله ام تمام که شده هیچ، پاییز و مِهر هم شده.
پاییز که میشود، این خوش تیپ ترین ِ فصلها، دوباره قهوه و نفس های عمیقم را برمیدارم میبرم
زیر رنگین کمان. رنگین کمان همان جایی است که آسمان هم خنده دارد هم گریه. هم می
بارد، هم آفتابی ست. و این روزها چه همه شهر رنگین کمان دارد. گاه و بیگاه... پاییز
که میشود، دوباره سیگار ِ آخر شبم را میبرم دم در، در سبکی ِ خوش آیند و خوشبوی
این شبها. می نشینم کنارِ این گیاهِ طفلک ِ سربه زیر و موقر که نشانده ام در گلدان
و حالا چه همه افشانده موهایش را بر پنجره ام و انگشتهای سبز و باریکش را چسبانده
به نمای سپید ساختمان، که هی به یادم بیاورد که ببین چه همه برای خودم هستم با
اینکه این چند وقته اصلن با من حرف نزده ای و کمترین توجهی نکرده ای. به اینکه همین
که آفتابی باشد، گیرم حتی کم جان، که یک گوشه ی نورش بگیرد به یک گوشه ام و همین که هفته
ای یک بار دو لیوان آب خالی کنی به پای من، همین کافی است برای اینکه باشم، که قد بکشم،
که بچسبم به همه ی این دیوار ساختمان. که با همه ی بی مهری هایت اینطور گل بدهم به
تمام پنجره. که بعد من انگشت بکشم به برگهایش به دلجویی و آرام بگویم حالا که دیگر
"مهر" هم آمده است...
هنوز توی تنگنام. تنگ-نا دقیقن همان جایی ست که شریعتی گفته:
"چه تنگنای سختی
است
یک انسان یا باید بماند
یا برود
و این هر دو
اکنون برایم از معنی
تهی شده است
و دریغ که راه سومی هم
نیست"...
و دریغ که راه سومی هم نیست... همان...
هوشنگ
گلمکانی یک جایی در مورد آن آخر ِهولناک پاریس-تگزاس گفته بود: "این پایان
محتومِ هر عشق بزرگی است". باز هم همان...
خب امروز به سلامتی سفارت ایران در لندن بالاخره بعدِ نزدیک به چهار سال باز
شد (حسنی های اینجا هم یکشنبه ها میرن مکتب!).
دوستان شهیدپرور هم دیگه قول بدن از دیوار مردم بالا نرن! ما هر چی این سی و پنج ساله کشیدیم بخاطر همین بالا رفتن از دیوار مردم بوده! اگه حرفی هم دارن، خب حرف بزنن! شأن ِ خلقتِ حرف هم همینه بخدا! از دیوار دیگه بالا نرن لدفن!
شماهام هی چقدر اینجا رو میخونین!؟ بسه دیگه! کامپیوترو خاموش کنین پاشین برین یه سر نوفل لوشاتو،سفارت بریتانیا، یه ویزا بگیرین پاشین بیاین ببینین آسمون ِ اینجا همون رنگیه که من میگم؟! تازه بعدشم، فالش مال من، تماشاش مال شهرِ به این قشنگی :-)
بچگیهای من، تو همون دو کانالی که بقول آقای نامجو یکی به
جنگ میرفت، یکی به واتو واتو، یک سریالی نشون میدادن به اسم چاق و لاغر. دوست
میداشتم این سریال رو ولی هیچوقت به ابلهی و بی عزضگی این دو تا احمق خنده ام
نمیگرفت. امشب اما کلی لبخندم شد وقتی که همینجور دوش گرفته و چایی به دست توی تاریک-روشنای
غروب ولو شده بودم روی کاناپه و فکر کرده بودم چقدر دنبال "قرقی" ِ
داستانم که درست و به موقع سرِ بزنگاه برسه و منو سوار کنه ببره نجاتم بده.
جدی...
چله نشین تو شدم*
آدمی که دیگه توی دلش یه قبر داره، دو راه بیشتر نداره: راه
اول و راه ساده تر البته: نبش قبر. مدام فروتر رفتن و باز از گوشه ای حرفی، خاطره
ای، نگاهی، چیزی درآوردن و هی کاویدن و کاویدن، که چی شد که اینجوری شد؟ وات وِنت رانگ؟ و دوباره و دوباره... نبش قبر... و نتیجه ش؟ میشه گودال عظیمی که
مدام با چنگ و دندون حفره ش رو داری بزرگتر میکنی و بعد احتمال زیادی هست که یه
روز بایستی کنار گودال و ببینی دیگه قبره تمام دل که چی، تمام بودنت رو گرفته و
هستی ت یه قبره. اونهم یه قبرِ نبش شده، ترسناک و کریه و تنها چیزی که نمیخواستی..
من؟ بالاخره راه دوم رو انتخاب کردم. دوست هندی-پاکستانی م برام
گفته بود که یکی از سنت های خاکسپاری سنی ها اینه که جسد رو که خاک کردن، باید پشت
کنن به قبر و چهل قدم پشت به قبر برن. منم بهش گفتم که ایرانیا هم میگن خاک سرده و
خاکسپاری آغاز فراموشیه. بهم گفت آره. برای ما اما شکل آیینی هم گرفته. چهل قدم
پشت به قبر، بدون اینکه به عقب نگاه کنی، راه میری که آغازِ راحت ترِ فراموشی
باشه. تو اون چهل قدم نباید، و اجازه نداری که به پشت سر نگاه کنی. حواست رو کامل جمع میکنی که برنگردی نگاه کنی...
داشتم میگفتم. من؟ بالاخره راه دوم رو انتخاب کردم. یه جایی فهمیدم
که دارم مدام نبش قبر میکنم. مدام دارم میکاوم زیر خاکها رو، لابلای استخوونهای
مُرده ، حرفها، نگاهها، خاطره ها و چه بسا زندگیها... اما یه روز یهو بخودم اومدم
دیدم شِت! قبره داره تموم دلم رو میگیره و از بالا که نیگام کنی دارم قبری رو
زندگی میکنم... و این دونستن البته آغاز راهی دردناک بود...
چیکار کردم؟ من آدم آیینی ام. پس همونروز برای خودم رو
کاغذ آچهار، چهل تا چوب خط کشیدم. هر چوب خط نشانه ی یک قدمه. هر قدم هم یک روزه.
ساده ترش اینه که بگم چلّه نشینم اینروزها. آغاز فراموشی قبر. شروع کردم استخوونهای
پوسیده و بویناک و پوک رو برگردوندم تو چاله. حالا دارم خاکها رو برمیگردونم سر جاش.
قبره رو باید پر کنم. باید فراموش کنم... هر وقت هم که باز یهو نیگاه میکنم که دارم
دوباره ناخودآگاه نبش قبر میکنم، بالای چوبخط ِ اونروز ریز مینویسم: قبر برای
فراموشی ست دخترم نه برای نبش!... میدونی؟ چله نشینی قواعد خودش رو داره. در آداب چله
نشینی گفته اند که چله نشینی "تمرین و وادار کردن نفس است" و لازمه ش؟
"ملازمت نفی خاطر" (اینجا بخوانید "خاطره"). چله نشینی کار
بغایت سختیه. در واقع سخت ترین کار. فراموشیِ خودخواسته با تمرین و بازی با لایه های روان و چرخش درون، اونم اینجوری
وقتی قبرت اینقدر عمیق و وسیعه و سالها حواست نبوده داری نبش قبر میکنی...
حالا اینهمه که چی؟ به امیدی... به امید اینکه روزی
ببینم نه فقط دیگه قبری نیست که خاک جانم اونقدری غنی شده باشه که پربارترین درختم رو تو اون چاله کاشته باشم. و کیه
که ندونه که قبرستانها حاصلخیزترین خاکها رو دارند...
و آدمی به امید زنده است، لابد...
* از
ترانه نوید کوهستانی با صدای گوگوش
قصه ی شهر دردِستان...
کاش
اونجوری که آریا گفته بود "سیمپلی سرماخورگی گرفته بودم". از بد روزگار،
آنفولانزای گاوی گرفته روانم. ویروسها و بدتر از آن خوره ها، پاتک زده اند و یورش آورده
اند به تمام روانم... نشسته اند به نشخوار زن. به ویرانی کشانده اند همه ی خاطرههای
داشته و نداشته ی زن را. و زن؟ زن کار چندانی از دستش بر نمی آید. آدمی که تازه یک
پایش قطع شده و هنوز خونریزی دارد را که نمیتوانی انتظار داشته باشی ماراتن لندن
را هم شرکت کند. پس چه می کند؟ دراز کشیده در بستر بیماریِ جان براندازی که تمام روان ِ سرشارش را گرفته، در تختی در اتاق ِ پشتی ِ خیابان چارلوود ِ "شهر دردِستان" زیر
درختی که دیگر یکی از کفترها مرده و حالا تنها یک کفتر است که نشسته روی
آن "شاخه ی سدر کهنسال" و بدبختانه از خود مریض می پرسد:
"بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید؟"
و
زن نگاه کفترک میکند و به درماندگی میگوید کاش داستانش همان نصفه ها تمام شود. همانجایش
که پاسخ زنِ خسته و کاری که باید بکند این است:
آری "تواند بود
پس از این کوهِ تشنه ، درّه ای ژرف است
در او، نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا ، ویزدان ، ومشاسپندان را
سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
در آن نزدیک ها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یادِ هفت امشاسپندان در
دهانِ چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای ، جوشان
نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب
تواند باز بیند روزگارِ وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او ، نز اصل"...
زن
دلش می خواهد داستانش تا همینجای خیال تمام شود. دارد میمیرد تا به آن "آری
نیست"ِ ته داستان نرسد... لطفن...
زن
تب دارد. دردناکترین بخشَش هم این است که نه طبیبی هست نه پرستاری. با درد خود باید که یک جوری بسازد. هزار خاطره ی چشم های خیس را میگذارد روی پیشانی اش، ناخنهایش را فرو میکند
در کف دستانش، و چشمانش را می بندد...
زاسب
افتاده او،
نز
اصل...
- تابستان خود را
چگونه خنک میکنید؟
- با کوکتل سانگریا به شرح زیر:
آب 4-5 پرتغال را بچلانید. پرتغال نداشتید هم
غمی نیست ولی داشته باشید عالی ست. یک عدد لیموترش تازه را هم بچلانید و با آب
پرتغال قاطی کنید. بستگی به طبعتان که چقدر شیرین دوست میدارید، 2 یا سه قاشق
غذاخوری عسل اضافه کنید (دانشجویی بخواهید هم بیاورید، شکر بزنید) و هم بزنید.
حالا سه پیمانه/لیوان شراب را در یک پارچ بریزید. میتوانید از هر شرابی استفاده
کنید. من ترجیحم شراب سفید است. حالا یک پیمانه/لیوان برَندی/ودکا/باکاردی بریزید.
سانگریا معجون بی نظیری با عرق سگی هم هست. پس دوستان عزیزِ داخل، بجای برَندی/ودکا/باکاردی، یک پیمانه/لیوان
عرق سگی بریزید و محض رضای خدا یکیتان هم پیدا بشود توضیح بدهد که چرا این عرق
"سگی" است؟! مخلوط آب پرتغال و لیمو ترش را با این مخلوط شراب-عرق قاطی
کنید و هم بزنید.
حالا؟ انواع و اقسام میوه ها را خُرد کنید. سیب،
توت فرنگی، آناناس، کیوی، موز، هلو و از هر آنچه میوه دم دستتان است. میوه ها
را که یک کاسه/پیاله می شود به مخلوط شراب-عرقتان اضافه کنید. چند پَر نعنای تازه
هم توی پارچ بیندازید. یک ربع نیم ساعت وقت
بدهید و چندین بار هم بزنید تا میوه ها و کوکتل هم مزگی کنند بعد یک کاسه/پیاله یخ
اضافه کنید. این کوکتل باید تگری سرو شود.
سانگریا، نوشیدنی محبوب تابستانی ِ مردمان سواحل
گرم و آفتابی کشورهای اسپانیا و پرتغال است. سانگریا نوشیدنیِ تنهایی نیست.
نوشیدنی جمعی همدل است و لازم است که با دوستان جانی نوشیده شود. سانگریا، نوشیدنی
یی است که لازم است لباس خنک و گشاد بپوشی (حتی شما خانوم عزیز!)، موسیقی آرامی
بگذاری در هوا پخش شود و ساعتها به یله-گی ِ تن در بعدازظهری گرم از روزهای تابستان،
وقت بدهی و نرم نرم بنوشی تا گرمای مستی در رگ را در خنکیِ لیوان حس کنی. بیایید همینجا
قول هم بدهید که هیچوقت سانگریا را حرامِ سبک و فلسفه خیلی از ایرانیها که "در
کمترین زمان ممکن به بالاترین سطح مستی و چه بسا ویرانی برسیم"، نکنیم. سانگریا سزاوار و براستی شایسته ی آن است که به آن وقت بدهید. وسطهای نوشیدن، کبابی هم بر آتش گذاشتیم هم که دیگر چیزی جز بوسه ی تو را از همه ی خوشیهای
هستی کم ندارد. باور بفرمایید.
سانگریا در عین اینکه نوشیدنی جمعی است، نوشیدنی
شخصی هم هست. درصد عرق و شراب، نوع عرق و شراب، میزان ترشی و شیرینی عسلش و انواع
میوه هایی که انتخاب میکنید، همه و همه بستگی به طبع شخصی شما دارد. یک طرز کاملن
شایاگونه ای هم به تازگی رویت شده است و آنهم سانگریای انبه است. یعنی برای
میوه، فقط و فقط انبه بریزید. امتحان کنید. پشیمان نخواهید شد.
سلامتی بازوان مرد...
ستایشگر آنکسم که در پی آتشی ست تا خویشتن را در آن بسوزاند*
اگر از حال منِ این روزها پرسیده باشی، ساکتم. صدايم به طرز نگران كننده ای در نمی آيد. تنها صدا، صدای موزیک
"ارتش سری" است روی ری-پلی. شبها، میروم دم در، در خیابان چارلوود،
سیگاری می گیرانم و جوری کامهای عمیق میگیرم که انگار دم درِ بسته ی کافه رضاییه
ایستاده ام در خیابان سی تیر، با مانتوی کمر دار نوک مدادی و شال زرد خردلی و شب
است با اندوهی ته نشین ته نگاه. غم نه. اندوه.
بعد برمیگردم به اتاق. یک نگاهم
به تاریکی پشت پنجره است، یک نگاهم به سقف ترک خورده... مدتی همینجور بی حرکت وسط اتاق می ایستم. بعد گره ماکسی سبکم را از شانه
باز میکنم و لباس، آرام سُر میخورد تا پایین تخت. بالشتها را روی هم می چینم و
تکیه میدهم به دیوار و پاهایم را دراز می کنم. هوا آرام، و خنکای مطبوعی از سمت
باغ پشت پنجره در جریان است. بخوابم؟ کاش... این شبها درست نمیخوابم. این شبها،
زنی در من هست كه دارد گذشته اش را روی دور تند مرور می كند. گاه سرِ خاطره ای،
تصویری، فریمی، چیزی، انگشتش را روی دکمه پاز فشار میدهد و لحظاتی مكث می كند.
میدانم که باید خودم را از دست این زن نجات دهم! چگونه اما؟ نمیدانم! احتمالن تنها راهش هم آن است که ببریدم در کلینیک دکتر هاوارد بستری ام کنید ...
نگاهم که می کنم من همیشه آدم ریسک بوده ام. ریسکهایی که می تواند خیلی ها را به ترس بیاندازد. من این خصلت به شدت خطرناک را دارم که اگر دکمه ی ریسکم را فشار بدهی، به آتشی که بی مهابا می سوزاند، نزدیک میشوم، چشمهایم را می بندم، نفسی عمیق میکشم و می پرم. البته آنقدرها بزرگ شده ام که فقط برای مُردن به آتش نپریده باشم. نه. اصلن. همیشه، حداقل در حد انتظار، انتظار داشته ام که از دل آتش، سیمرغی، هدهدی، کبوتری، گنجشکی، چیزی، بیرون بيايد، حالا گیرم سوخته، حتی ويران شده ولی زنده...
نگاهم که می کنم من همیشه آدم ریسک بوده ام. ریسکهایی که می تواند خیلی ها را به ترس بیاندازد. من این خصلت به شدت خطرناک را دارم که اگر دکمه ی ریسکم را فشار بدهی، به آتشی که بی مهابا می سوزاند، نزدیک میشوم، چشمهایم را می بندم، نفسی عمیق میکشم و می پرم. البته آنقدرها بزرگ شده ام که فقط برای مُردن به آتش نپریده باشم. نه. اصلن. همیشه، حداقل در حد انتظار، انتظار داشته ام که از دل آتش، سیمرغی، هدهدی، کبوتری، گنجشکی، چیزی، بیرون بيايد، حالا گیرم سوخته، حتی ويران شده ولی زنده...
این شبها، البته که دلم برای آن
دخترک ریسک پذیر تنگ نمی شود. چرا که جایی نرفته است. همینجاست. من هنوز
جنون را به قوت در خودم دارم و برایم خاطره نیست... انگار این طرز جنون، طرز بودنم
است. چیزی که اما اینروزها، "اندوه" را در تمام تنم پمپاژ و پخش میکند، از جنس "وقفه" است، از "بی آتشی" است، از "ایستادن بر دهانه آتش-فشان خاموش" است...
اینروزها، دوباره، مثل روزهای تازه نوجوانی، دچار آن پرسشهای بنیادیِ بی جوابِ
حتمیِ هستی گشته ام. پیچ می خورم و تاب میخورم جایی ما
بین حقیقت، عشق، زیستن، واقعیت و دهها دل-ناله های دیگرم. و بعد؟ فقط مچاله می
شوم. و "بی-چاره" آن
آدمی است که جانِ پریدن دارد، اما آتشی نیست. سیمرغش، مدتهاست آتش ندیده و خموده به
کنجی نشسته برای خودش لابد دارد معتاد می شود. آشوبهایم از این طرز زندگی، جایی دارد توافق نامه امضا میکند و صلح
میکند اما زندگی ِ همچین آدمی که آتشش باید، درد میکند بدجوووووور... زمان که یک
بعدی و تخت میشود، وقتی آغازها و پایانها گم می شوند و تو در برابر این سوال که از
کی اینطور زندگی میکنم؟ از کجا شروع شد؟ تا کی اینگونه ادامه دارد؟ سکوت می کنی،
وقتی زندگی منحنی نیست بلکه خط ضربانش به یک خط ممتد بدون فراز و بدون فرود، میل
می کند، آنجاست که زندگی در حال احتضار است. در حال از دست رفتن. آنجا همانجاست که
آدمی در تله ابدیت افتاده است. ابدیت کشنده است. خوب است همه چیز یکروز تمام
میشود. حالا گیرم با مرگ...
و این "بیچارگی"ام، "مچالگی" ام، از ندانستن از اینکه به کجای این شب تیره قبایم را بیاویزم، این بی-دست-گیره-گی، این بی آتشی، سخت رنجورم کرده است. بدترین نوع رنج. رنجی که نمیدانی از که می بری یا برای چه می بری اما می بری. هست. تنها چیزی که با قطعیت میدانم این است که آدمیزاده باید خودش را جایی خرج کند. دلی که، تنی که، جانی که خرج نشود، هدر رفته است. و "هدر رفتگی"، دردناکترین و غم انگیزترین بلایی است که میتواند بر سرنوشت آدمیزاده نازل شود...
و این "بیچارگی"ام، "مچالگی" ام، از ندانستن از اینکه به کجای این شب تیره قبایم را بیاویزم، این بی-دست-گیره-گی، این بی آتشی، سخت رنجورم کرده است. بدترین نوع رنج. رنجی که نمیدانی از که می بری یا برای چه می بری اما می بری. هست. تنها چیزی که با قطعیت میدانم این است که آدمیزاده باید خودش را جایی خرج کند. دلی که، تنی که، جانی که خرج نشود، هدر رفته است. و "هدر رفتگی"، دردناکترین و غم انگیزترین بلایی است که میتواند بر سرنوشت آدمیزاده نازل شود...
کاش میشد از سرنوشتم جلو بزنم
یا حداقل دستش را تو حنا بگذارم...
*گوته
یادداشت روی میز، بغل کتابها
سلام خانوم!
با عرض خیلی معذرت، ظهر که شما سر کار بودید، ساندویچ کتلتی
را که برای خودتان دیشب درست کرده بودید و صبح یادتان رفته بود از یخچال بردارید از
بس که خواب مانده بودید، تا ته خوردم. جا دارد که بگویم آشپز خیلی خوبی هستید. کتلت
ها همانها بودند که باید می بودند. نرم اما برشته. و ترشی فلفل را هم خیلی به اندازه
اضافه کرده بودید.
در ضمن، این بار جسارتم را به بزرگواری خودتان بر من ببخشایید و زانویم
را به لبه ی تخت نکوبید، چرا که وقتی داشتم ساندویچتان را سرخوشانه گاز میزدم، نگاهم
به کمد یادداشتهایتان افتاد. چقدر طبقه دارید خانوم! فکر کنم برای همین است که طرفِ
مرتب کردنشان هم نمی روید. اما نوشته ای که نظرم را مکث کرد و لقمه در دهانم جویده
نشده پایین رفت، آن نوشته ی اول سررسیدِ سه سال پیشتان است که با خودنویس ِ جوهر آبی
نفتی نوشته اید: "امسال خودکشی کنم" و زیرش ریزتر نوشته اید: "و خوش و خندان
به زندگی ادامه داد" با یک علامت اسمایلی بالای "داد". پایینترش هم
مانیفیست داده اید که "زندگی در درون و از درون میگذرد. بیرونش ساده است"
و سه نقطه... لبخندم می شود. شاید وقتی اینرا می نوشتید یادتان آمد از آن دیالوگ درخشان اودیسه و آشیل.
خدایان به آشیل دو راه پیشنهاد داده بودند. زندگی معمولی یا مرگی پرافتخار، مرگی با
افتخار خدایگان. و خب! البته که آشیل مرگ پرافتخار را برگزید و در نبردی قهرمانانه
مُرد و شد خدای زیرِ زمین، خدای مردگان. حالا اودیسه به زیر زمین، به سرزمین مردگان
رفته تا آشیل را ببیند و میگوید که لابد از مرگی چنان با افتخار و خدایی بر مردگان، راضی است. و پاسخ
آشیل را قاب کنیم: "مرا بخاطر مرگ دلخوشی مده، اودیسه ی بزرگ. ترجیح میدادم
که بر روی زمین باشم و همچون باربری که از خود (سر)زمینی ندارد با کمترین درآمد، زنده
باشم، تا اینکه پادشاهی باشم بر تمامی سرزمین مردگان و در زیرِ زمین" (اودیسه- 11. 480-491).
تا یادم نرفته بگویم برای اینکه از عصبانیت احتمالی تان مبنی بر خواندن
برخی نوشته هایتان کم کنم و خودم را قند بنمایم، برایتان گل کاشتم. دو ماه است که نیت
کرده اید وانگه چه مانده بر جای؟ آری! یک گلدانِ خالی. آنهم در ملا عام. بیرونِ پنجره.
میدانم عصر که برگردید چقدر خوشحال و غافلگیر خواهید شد. بعد که پی به فضولی اینجانب
ببرید، ملقمه ای از خشم و قدردانی خواهید داشت و حرص مبسوطی خواهید خورد از بس که نمیدانید
"باهاش چی کار کنم آخه؟".
راستی لباسهایتان را هم از ماشین درآوردم و برایتان
پهنشان کردم. "پهن کردن لباس" در این شهر مه آلوده و اغلب بارانی و
"بند رخت"ی که وجود ندارد و همه اش یک رَک (فارسیش چی میشه؟) فلزی و پلاستیکی
است، فعل مضحکی است. فندک قشنگتان را هم که مدلش هیچ جایی نیست و شما زیادی بهش می
نازید و از شما چه پنهان چشمم مدتهاست دنبال کِش رفتن اش است، را هم پر کردم. سیگارهایتان
هم که دارد تمام میشود. سیگاری می گیرانم، با همان فندک قشنگتان، و حالا دارم آن عکستان
را نگاه میکنم که قاب کرده اید و با آن چشمهای هوشیار مرا نگاه میکنید در حالیکه دستتان
را زیر چانه تان زده اید. حیف که آقای هاپر دیگر نیست وگرنه احتمالن دفعه ی دیگر باز
هم جسارت میکردم و می گفتم بیاید این عکس را بکشد. ادوارد هاپر میتوانست حتی درد دندانتان
را که همچنان از آن سال مانده توی قاب را بکشد.
دفعه ی دیگر همه ی پنجره ها را دستمال خواهم کشید و یخچال را هم تمییز خواهم
کرد اگر اجازه بدهید به آن دفتر قطع بزرگ سیمی ته کمد نگاهی بیندازم.
نقدن عرض دیگری نیست...
داشتم مقاله ی گاردین در مورد " پل طبیعت" شمال
تهران رو میخوندم که دلم مچاله شد. حالا من که نیستم، ولی شما دست آدمتان را
بگیرید و بروید بالای این پل که معماری بی نظیری داره و یک قهوه با
کیک بخورید. یادی هم از معمار بسیار جوان و موفق این پل، خانوم لیلا عراقیان، و صد
البته یادی هم از من بکنید که دلم مُرده برای تو و اون شهر و همه ی پلهاش، خیابوناش، کوچه هاش...
اما خدا آنها را اجابت نکرد. یا نادیده شان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت...*
ساعت 11 و سه دقیقه صبح دوشنبه. پشت میز کارم هستم. یک
ساعتی هم بیشتر نیست که آمده ام. این یکساعت را هم به تماشای چند تا عکس و خواندن چند
وبسایت و همزمان خوردن شیر و خرما و موز و ساندویچ تخم مرغ و یک ماگ بزرگ قهوه گذرانده
ام. نگاهم مدام روی عددهای کوچک گوشه مونیتورم که ساعت را نشان میدهند ثابت میماند.
اینقدر خیره میشوم تا چهارش پنج میشود. بعد؟ حالم بد میشود. وسواسِ وقت پیدا کرده
ام. مدام حواسم هست که دیگر نیمه ی 2015 شده و با اینکه سعی مذبوحانه ای میکنم که
نگهش دارم یا کُندترش کنم، زمان اما انگار از لای انگشتانم مثل ماهی می لغزد و می
افتد و میمیرد بی اینکه کوچکترین کنترلی رویش داشته باشم و من میمانم و اینهمه جسدِ وقتهای ِ مُرده، زمانهای از دست رفته، بر باد رفته، فنا شده... و این حالم را بد میکند.
این ناتوانی حالم را بد میکند...
ساعت؟ 11 و نه دقیقه صبح دوشنبه...
با اینحال تو هم نگران من نباش. لابد جای نگرانی ندارم با اینکه تمام دیروز آن مونولوگ بی نظیر لورنس اولیویه در The Entertainer توی سرم روی ری-پلی بود تمام روز. اونجاش که میگه: "نگاه کن! به چشمهای من نگاه کن.
خوب نگاه کن! من پشت این چشمها مُرده ام". با این حال لابد جای نگرانی
نیست. سر کار میروم، همکار
خوشرویی هستم. کارمند خوبی. یک تپه کتاب روی میزم تلنبار کردهام، گردنبند طلسم تو
را به گردن دارم و خانه ام آرام است. دوستانی دارم بهتر از برگ گل. خوب است خوب
است. لابد
جای نگرانی نیست...
ساعت؟
11 و بیست و هشت دقیقه ی صبح دوشنبه...
* از داستان عشق نابینا و ناشنواست- نوشته ی جاناتان سفران فوئر-
ترجمه مریم مومنی
امروز بازم آخر هفته ی باغهای لندن بود و منم از کله ی صبح
تا 5 بعدازظهر تور دادم، اونم در این وضعیت به شدت قرمز! از صبح سرِ پام و بی
وقفه هم فک زدم. الان؟ لهِ له هستم. فقط اون وسط مونده بودم اینکه میگن ایرانیا از
هم فراری ان و یکجا جمع نمیشن، چرا در مورد من مصداق نداره پس؟! امروزم سه چهارتا
از بین نزدیک به هزار نفری که اومده بودن این ساختمونی که من توش تور میدم و باغ
قشنگی که روی پشت بومش هست رو ببینن، ایرانی بودن. من چنان رنگ و روم باز شده بود
از دیدنشون و فارسی حرف زدن باهاشون که همکارام شک کرده بودن نکنه پسرخاله
دخترخاله ان با من!
امروز زنگ تفریح رفته بودم بانک که متوجه چیز جالبی
شدم. امروز، 3 ژوئن 2015، اینجور که پیداست، 250 ُمین سالگرد تاسیس بانک لویدز انگلستان
(Lloyds Bank)
هست. بعد کلی مدارک قدیمی، اسکناسهای قدیمی، چکهای اولیه، اون استمپ کوچولوهای
قدیمی و کلی خرت و پرت رو روی دو تا میز چیده بودن که مردم تاریخچه شونو ببینن. من
همینجور برا خودم داشتم پوندهای قدیمی رو لمس میکردم که چشمم روی یک کارت با تعجب
خیره موند و دیگه تکون نخورد. کارت رو برداشتم. باورم نمیشد. کارت کارمندی تی اس
الیوت بود که اینجا یه دوره حسابداری میکرده. از مسوول باجه بانک اجازه گرفتم و
کارت رو با خودم آوردم خونه (غلط نکنم یارو اصلن نفهمیده بود این کارت کی بوده؟!)
و گذاشتمش تو فولدر "غیرمنتظره ها" م.
اشتراک در:
پستها (Atom)