!Please update Ferdowsi

توانا بود
هرکه 
دارا" بود"
...

تا چه کند این طبیب با دل بیمار من*

دوبند انگشت از ریشه ی تازه و تپل زنجبیل را پوست گرفته، باریک باریک ببُرید و توی قوری ِ مخصوص جوشانده بریزید. این قوری ترجیحن مسی میباشد و بدانید و آگاه باشید که توی این قوری چای دم نکنید چرا که مزه و بوی جوشانده، چنان به جان این قوری نشسته که هیچ طعم دیگری در آن مزه نمی دهد. چنان قوی است که دیگر مزه ها و بوها، رنگ و بویشان را می بازند و چایی تان طعم بدلیِ ناخواسته ای خواهد گرفت. جایگاه قوریِ جوشانده از قوریهای هرروزه جداست. اینرا حتمن در نظر بگیرید. فرق میکند پس فرق بگذارید. هر آدمی، بخصوص هر زنی، باید قوری مخصوص جوشانده ی خودش را داشته باشد، بخصوص در روزها و شبهای مبادا...

یک تکه چوب خوشبوی دارچین را هم روی باریکه های تازه ی زنجبیل بگذارید. بشمرید، 10 عدد عناب هم شسته و اضافه کنید. بعد هم نصف یک قاشق مرباخوری زیره ی ترجیحن سیاه را. آب را در کتری/سماور جوشانده و روی این اکسیری که قرار است کیمیا شود، بریزید. قوری مس تان را روی شعله خیلی خیلی کم بگذارید و دو ساعتی وقت بدهید تا طعمها و بوها هم مزگی کنند و به جان هم بنشینند و جا بیفتند.

جوشانده ی شما آماده است. دیگر آن اتفاق خوشایند افتاده و آن با هم بودگیِ ورا زمینی، "شده". حالا برای اینکه طعم اسرارآمیز آن تکمیل شود، پیش از آنکه جوشانده را در لیوان یا ماگ بریزید، کمی زعفران اضافه کنید. زعفران با اینکه در کویر می روید و جانش در تفتگی و سختی می پرورد و نه در نموری و نرمی، اما از دل آن تفتگی، چنان لطافت و نازکیِ طبعی می روید که عطر و طعمش تنها تتمه ی جوشانده را بر میتابد و نه بیشتر. پس لطافت و نازکی بی نظیرش را ارج نهاده و در آخر به جوشانده ی آماده تان اضافه کنید. خواستید کمی نبات هم بریزید.

من؟ دو شات ودکا هم به جوشانده ام اضافه میکنم. این بخش ماجرا، افزودنی ِ جوشانده ی تمامن مخصوص شایاست.

حالا کیسه ی آب گرمتان را هم آماده کنید. به تخت شده، بالشتها را تکیه گاه کنید و کیسه آب گرم را بر کمرگاهتان بگذارید. در سکوت و تاریکیِ ابرآلودِ خانه ی خالی، کتابی بخوانید، فیلمی ببینید و همزمان جرعه ای از جوشانده تان را سر بکشید تا به اسرار هستی واقف شوید.

حالا خانه ای در خیابان چارلوود استریت، بوی مادربزرگم را می دهد. بوی خوش یک داناییِ کهن.

اینگونه تیماردار دل بیمارتان باشید... 


  فروغی بسطامی*

فی فی از خوشحالی زوزه می کشد *

1. سالی که نکوست از بهارش پیداست. پیداست؟! درهر صورت، در جزیره سال از زمستان آغاز میشود. و 2015 غافلگیرم کرد به تمامی معنا. همین پُست پایین نوشته بودم که همه چیز خیلی معمولی آغاز شد اما چه در "غیرمنتظره" ادامه پیدا کرد. هنوز دو هفته هم از 2015 نگذشته، اما من نشسته ام به تماشای منظره ای از دورنمایی که هنوز گُمم توش.

2. همه ی ناباوریها از همان روز دوم سال آغاز شد. دوم ژانویه 2015. تمام راه قلبم کوبیده بود. خنده ام گرفته بود. چته آخه دخترم؟ آرامتر. دلم گوش میداد اما نمی شنید. رفتم بالا. اتاق 222. با دستی بی حس دو ضربه زدم. در رو باز کرد... سبک مثل پَر، مرا کنج آغوشش گرفت و بوسید. چیزی زیر پوستم روان شده بود از حسی که آشناتر بود از آنچه فکر کرده بودم و چه بوی همان کاج قدیمی را میداد. از همان سالها پیش که ندیده بودمش. حالا اما پخته تر، به دل نشسته تر انگار... میدانی؟ خود فرایند "کشف" به تنهایی، فرایند به غایت غریبی ست، اما غریب تر از آن، "کشفِ دوباره" است. یکجور بیگانگیِ آشنا. فرق هست بین این بیگانگی، و آن بیگانگی وقتی با کسی اول بار مواجه می شویم. این بیگانگی تکان‌ دهنده است. گیج ‌کننده است. بازگشت به وطن است پس از غیبتی بس دراز. آشنا اما غریب، غریب اما آشنا... برایش کتاب خریده بودم. "عشقهای خنده دار"ِ میلان کوندرا. خواستم برایش امضا بزنم: "دومین روزِ همان سالی که عجیب ترین آغاز شد". سکوت کرد. ننوشتم.

3. صبح، حوالی نه و نیم، دو قهوه از سر خیابان خریدم. امریکانو برای او، لاته برای من. دو تا ساندویچ هم. ده دقیقه بعد بوی آشنایی در هوا مرا به ده سال پیش پرت می کرد. بعدتر هم می زدیم به شهر. می پاشیدیم به کوچه ها. به خیابانهای شهری که روزگاری در آن زیسته بود اما ندیده بود. جوری که انگار که اول بار بود که این شهر را می دید.

4. گاهی زندگی غزل گفتنش می گیرد. زندگی من این چند روزه تغزلی گذشت. هستند لحظه هایی که میتوانند زندگی را به شعر تبدیل کنند. یعنی آن لحظه ها، یک جوری کنار هم می نشینند که اگر غزل و قصیده و نیمایی و شاملویی تحویل ندهند، کمِ کمش یکی از آن دل-نوشته های ناب را برایت انشا خواهند کرد.

5. هنوز خوابزده ام. انگار تمام آنچه هفته پیش گذشت را توی خواب بوده ام. هنوز در خوابم... کاش بداند که چطور رنگ پاشیده به زندگیِ یک خاکستری شده...

6. موبایل نداشتن اینروزها عجیب و نادر است! تجربه کنید. به تجربه اش می ارزد.

7. و حالا هم پُست داک. داستان ادامه دارد. تازه هنوز اولش است. با ما باشید.



*اسم نقاشی معروف زنده یاد بهمن محصص و مستند کم نظیر خانم میترا فراهانی در مورد او
2015 هم آغاز شد... خیلی معمولی. قرار بر چیز خارق العاده ای هم البته نبود. و البته تر که مهمان داشتم و آشپزی ام بی نظیر بود و جمع به شام و شراب عالی خوش بود. من اما مدام سوم شخص بودم و داشتم خودم و بقیه رو از بالا تماشا میکردم. یک چیزی در من خالی بود و داشت از بالا اون خالی رو تماشا میکرد، گرچه با همه گفت و شنید و خندید و نوشید. حال عجیبیه وقتی هی میگن تو چرا نمیشینی اصلن و تو میگی خوبیِ آشپزخونه م اینه که اُپنه و همه تونو دارم می بینم که، ولی خودت خوب میدونی که داری یک چیزی رو لابلای ظرفها و غذاها و بوها و مزه ها با ظرافت پنهان میکنی. که آشپزخونه الان سنگرته. پناه آوردی بهش تا قایمت کنه...

2015 هم آغاز شد... باز هم بی تو... خب من دیگه رسمن میتونم ادعا کنم که فرزند خلف اجدادم هستم. اجداد من همون اول، وقتی ایده ی "انتظار" مطرح شد، ابروهاشون بالا رفت و بعدم مصمم اعلان کردن که آدمهای "انتظار" نیستند به هیچ رو. تکلیفشون همون اول با این یک قلم مشخص بود. قرنها و قرنهاست که اجداد من در "حضور" به سر می برند و اعتقادی به غایب نداشته و ندارند.

2015 هم آغاز شد... باز هم بی تو... و من به این نتیجه رسانده شدم که گرچه تمام این سالها تنم به تن صابر پیچید و صبوری پیشه کردم (هرچند که در سنت من نبود) اما صابری آیین تو باشد و گویا در من، همان اجداد و آدمهایِ حضور بیشتر می زیند. انتظار، هیچگاه آیین من نبوده و نیست. ریشه اش در قرنهاست. میدانم.

2015 که آغاز شد، دلم خالی بود. آرزویی نداشتم. اما چشمم به آتش بازیِ چشمِ لندن بود که آرزویی بیهوا، سبک و روی پنجه از حوالی دلم گذشت. کاش عاشق بمانم...