تیر تو تاریکیهایی که رها کرده بودم از قضا گرفته! بله! ایمان که داشته باشید، لابد رستگار می شوید! البته من هیچوقت، در هیچ کاری و کلن در کلیتِ زندگانی، نقش عنصری به نام "شانس" و "اتفاق" رو نه فقط دست کم نمیگیرم که چه بسا از اصلیترین و تعیین کننده ترین عناصر هر حرکتی و هر موقعیتی برام محسوب میشه.  

تبلیغ یک موقعیت کاری پروژه ای برای یک سال توی یک موسسه معتبر پژوهشی رو دیده بودم و با خودم فکر کرده بودم که عمرن منِ صفر کیلومتر که هنوز جای زخمِ دفاعم تازه است و هنوز خون میچیکه ازش رو قبول کنن. خندیده بودم و سبک سبک اما رزومه فرستاده بودم و بعدم چون فکر کرده بودم منو که نمیگیرن که، فراموشش کرده بودم. این بود که دوشنبه که ایمیل گرفته بودم که جزو دو نفر شُرتلیست (دوستان همت کنین معادل فارسی بدین لدفن) می باشی، رسمن شاخ رو سرم سبز شد. دیروز مصاحبه دادم. امروز ایمیل گرفتم که گزینه ی منتخب خودتی. مدارکت رو بیار و بیا امضا بزن! تو؟ شاید باور نکنی ولی به همین سوررآلی...

من؟ همون پیرمرده م تو فیلم نبراسکا. بله! برگه های تبلیغاتی که میاد من همونجوری با نگاه باور نیگاشون میکنم. با همون ساده دلی و همون ایمانِ اون پیرمرده هم. دیروز یکی از سوالا این بود که خودم فکر میکنم نقطه ضعفم در کار چیه؟! لبخندم شد. منبری رفتم دیدنی. بیشتر از همه ی سوالا به این یکی مسلط بودم. غلط نکنم بزرگترین نقطه قوتم شرح همین نقطه ضعفام بود در مقایسه با اون یکی آقای شرتلیست شده!

از هفته ی دیگه میرم سر این کار جدید. هیجانزده ام راستش. بعد از یک سال و نیم تدریس پاره وقت، کالج رو با همه ی داستانهاش و خوبیهاش و خستگیهاش می سپرم به عطر اقاقیاها، بخصوص پیتر رو... 

مجلس ختمی به یاد شایا

یادم نیست از کجا و چرا شروع کردم به مُردن. آها! چرا یادم اومد. اولش مریض شدم. بیماریم اولش از یک لکه ی کمرنگ دور کمرم و یک مویرگ پاره روی ران چپم شروع شد. اون مویرگه هنوز همونجاست. جدی هم نگرفتم چون با خودم گفته بودم چندتا لک و یک مویرگ پاره روی ران که آدم رو نمیکشه. خوب میشم لابد. وضع ولی بعد از یه مدتی اونقدر وخیم شد که پوستم یک جوری شد که رد همه چی روش میموند. پوستم شده بود کلاژِ اثر انگشتها و زخم مکانها و اشیائی که باهاش تماس داشته بودند. نگرانیم وقتی بالا گرفت که چند وقتی بود دچار یک پریود وخیم و سنگین شده بودم که تمامی نداشت. خونریزی م بند نمیومد. هول کرده بودم. با خودم گفته بودم لابد سرنوشتم این بوده که در سی و چندسالگی بمیرم. تشخیصِ سرخود دادم که بمونم خونه و بیرون نرم. آدمها وحشت می کردند لابد با اون حال رقت بارم. پس موندم خونه. نمیدونم چقدر. چندین ماه شاید. خوب فکر کرده بودم که مگر من از ناصرعلی خان چی کمتر دارم؟ یک تار؟ نه. تار هم داشتم. دلآرامم البته با من نبود پس دلیل کافی برای مُردن داشتم. بعد همونجور که ناصرعلی خان یکروز تصمیم گرفت بمیرد، منهم دراز کشیدم و مُردم. در نیمه راهِ مُردگی، جسمم رو می‌دیدم که اینطرف و اونطرف خونه حرکت می‌کنه. برخلاف تصور عمومی، نیم-مُردگی حال خوشی است. فیلم زیاد می دیدم. چندین کتاب تمام کردم و کلی موسیقی گوش دادم. داشتم به اون وضعیت عادت میکردم و تازه یکجورهایی داشت خوش هم می گذشت. حتا یکبار آنلاین عاشق هم شدم. گذشت به هرحال. 

الان خدابیامرزدم.

آیا تا به حال چنان عاشق بوده ای، آنچنان عمیق، که خود را به ابدیتی در جهنم محکوم کنی؟
من بوده ام...


(ترجمه از خودم -Modigliani, 2004)
در رو که باز کردم بسته ت پشت در بود. برش داشتم. همیشه وقتی ازت بسته دارم، دلم نمیخواد تو خونه بازش کنم. برای باز کردن این بسته ها، آیین دارم. کوله مو گذاشتم تو خونه، پشت در وروری، و دوباره رفتم بیرون. چندتا کافی شاپ و پاب رو سرک کشیدم و چک کردم تا اون میز تو اون گوشه خالیِ آروم کنار پنجره با صدای جاز توی هوا رو پیدا کردم. هوا درخشان بود و زمین برق میزد.

میدونی؟ کلن خوشم میاد از مردهايی که خیلی طبیعی بلدن زن رو لوس کنن و سیرابش کنن از واژه ها و خیال لمس ها، اونقدر که زن لب-ریز بشه و چشماش برق بزنن. جوری که انگار نه انگار اون مرد اصلن نیست. نه صبحها می بیندش و نه شبها کنارشه. اما واژه ها، واژه ها، واژه های دوست داشتنیِ لعنتی که تو بلدیشون، جوری خالی های زن رو پر می کنن که همه ی دنیا انگار بین واژه های سطرهای مرد جاری میشه و همونجا تموم میشه و باقی دنیا بره بوقش رو بزنه از بس که احتیاجی بهش نیست و برای اون زن وجود خارجی نداره، حداقل برای لحظاتی...

و؟ من چه با واژه ها دلباخته ام و عاشقی کرده ام... 

فقط یک یادداشت کوچک بر روی سینه اش دیده میشد: " من بی خدا هستم". نگفته بود که به خدا ایمان دارد یا ندارد. چیزی بالاتر، عالی تر و خصوصی تر و پنهان تر نوشته بود. بی خدا بودن ربطی به ایمان داشتن یا نداشتن ندارد. او در آن سوی خدا، بالاترین و بی رحمانه ترین داوری ها را درباره خود و خدا کرده بود. اگر او بی خدا باشد، خدا نیز بی اوست، پس او تنهاست. منتها این تنهایی، تنهایی رجاله ها و آدم های ساده ی خوش مشرب متوسط الحال نیست. این تنهایی یک بشریت مفلوکِ به تله افتاده است که هم خدا را تنها می بیند و هم خود را...

(روزگار دوزخی آقای ایاز- رضا براهنی)


پی نوشت به آقای براهنی:  خط به خط این کتاب را که گذاشتنش بر روی زمین حتی برای خواب هم سخت بود، با تهوع و بریدگی نفس خواندم. آدم قلبش را هم با این نوشته بالا می آورد. در عین حال، سرتاسر این کتاب، ورق به ورقش، پسِ ذهنم مدام حواسم به رنج و "حبس" مردی بود که اینگونه توانسته بود نبوغ را در گندیدگی و لجن و تعفنِ شهوت جنسی و شهوتِ حیوانیِ قدرت، که البته چه "بشری" اند، غوطه بدهد و بعد اینگونه روی کاغذ بالا بیاورد. فتبارک اللهی در کار نیست که مبروک شمایید.

و حالا فکر میکردم به بچه ها و زنی که ممکن بود این کلمات را خطاب به او، به مردی که بالای چوب بست قرارداشت، گفته باشد. لابد زنِ بی بچه ای بود و حتمن زن بچه سالی نبود. زن بچه سال و از همه بدتر، دختر، امکان نداشت بتواند به این قبیل چیزها فکر کند. دخترها و زنان بچه سال احمق تر از آن بودند که بتوانند تخیل خود را در عشقبازی بکار بیندازند، چیزی را به چیزی تشبیه کنند و از این طریق، ابعاد مختلف زیبایی، زیبایی همآغوشی با مرد را مجسم کنند. آنها تخیلی بسته داشتند و بهمین دلیل احساساتی می شدند. با یک حرکت دست، با یک حرف، با یک تکان لب، با یک بوسه ی ساده از کنار لب ها، پشت پلک ها یا زیر لاله های گوش. و آنوقت آب دهانشان باز میشد، بزاق احشایشان جاری میشد، قلبشان در حماقت ضربان خود را تند می کرد، به تصور اینکه آنها لذت برده اند!... آنها بغل مرد را جای خیالات واهی می دانستند... آنها احساس می کردند که به سوی ماه، پنجره و آسمان پرتاب شده اند، نه به اعماق خلوت یک مرد... امکان نداشت زنی یا دختری عاشق، "پاهایم، بچه هایم"، را به مردی که بالای چوب بست قرار داشت، گفته باشد...

روسپی نیز نمیتوانست باشد آن زن. روسپی ها حوصله ی چنین حرفهایی را ندارند. بعلاوه، روسپی ها عادت دارند که چنین حرفهایی را بشنوند بجای آنکه آنها را بر زبان آورند... روسپی ها زنان لحظه ای بودند. و البته بدون تردید لحظه های گوارایی در اختیار مردها می گذاشتند. ولی این گوارا بودن لحظه ها، مثل یک شعر کوتاه، بسیار کوتاه بود. روسپی ها، رباعی های کوفتی زرورق پوشیده ای بودند و تخیلشان در نتیجه ممارست و تکرار در خوابیدن با مردها از دست رفته بود...

چنین حرفهایی را باید زنی زده باشد با تجربه، سی ساله، که در عشق تا حد یک شهادت شاعرانه پیش رفته باشد. دست های کوچک داشته باشد... و لبهایی که همه جای آدم را، حتی اعماقش را مکیده باشد. تجربه، تجربه، تجربه باید داشته باشد و همیشه در حافظه ی عاشقانه اش، پاهای انسان را بعنوان سرمشق مردانگی و مردی بخاطر داشته باشد...


(روزگار دوزخی آقای ایاز- رضا براهنی دیوانه و چه عمقها چشیده)  

مولانا به سعی شایا

شکرانه بده
که
خونبهای تو منم
...

رقصنده با آتش...

به مدار صفر زمین، شب دو نیمه شده و من نشسته م روی زمین، چسبیده م به شوفاژ و زانوهام رو بغل کرده م. جوری که بشه گاه چونه و گاه پیشونی م رو به نوبت روی زانوهام بذارم. خونه ساکته و فقط دو لامپ کم نور، یکی توی کریدور و یکی گوشه ی راست نشیمن روشنه. حال غریبی دارم... پیشونی م رو که میذارم رو زانوهام و نگاهم میکنم، می بینم چه زندگی م تراژدیه و چونه م رو که میذارم، یهو می بینم چه کمدیه! یه لبخندی هم میشینه گوشه ی لبم و چشمام هم حتی برق کم سویی می زنن. اما باز که سرم رو بلند میکنم و پیشونی م رو میذارم رو زانوم، از بس تراژدیه لامصب پلکهام رو به هم فشار میدم، سرم گیج میره و بغض میکنم.

یک دوست سرخپوست دارم. یک سرخپوست واقعی. خیلی خیلی خوبه که آدم یک دوست سرخپوست واقعی داشته باشه. اصلن هر آدمی باید سرخپوست خودش رو داشته باشه. سرخپوستها دنیا رو مثل ما ناسرخپوستها نمیبینن. زندگی برای سرخپوستهای واقعی، "روح" داره و این "روح"، به روح زمین، به درخت و به عشق نزدیکتره. با سرخپوستها میشه از هر چیزی که درونی و برای اونها "روحی" ه حرف زد بی اینکه اندکی نگران بدفهمی یا کج فهمیشون بود. گیرم حتی اصلن نفهمن چی داری میگی اما همینکه آدم با یه سرخپوست واقعی حرفِ دل کرده باشه خودش به تنهایی کلی حال آدمو خوب میکنه.

پارتی بود. شلوغ بود. من و دوست سرخپوستم آبجوهامون رو برداشته بودیم اومده بودیم رو پله ها نشسته بودیم. سرخپوست ازم پرسیده بود چرا چشمهام چند وقته پی چیزی می گردن همش و چرا التهاب داره نگاهم. نگاهی که گفته بود همیشه برق تهش هست. آبجوم رو سرکشیده بودم و برامون سیگار گیرونده بودم و براش از تراژدی م گفته بودم. بعد از کمدی. از قصه م. از من گفته بودم. از تو گفته بودم. بعدم نمیدونم چرا چشمام نمناک شده بودن. چشمامو ازش دزدیده بودم اما شنیده بودم که گفته بود نگاش کنم. بعد که چشمهام رو خوب تماشا کرده بود، دست بزرگ و گرمش رو گذاشته بود روی دست کوچک و سرد من که دو دستی دور لیوان آبجو قفلشون کرده بودم و برام تعریف کرده بود که در آیینهای قدیمیشون باور داشتن که حافظه ی آدمها توی سرشون نیست. حافظه آدمها توی خونشونه. گفته بود غیرسرخپوستا اینو نمیفهمن اما فکر کنم تو بفهمی برای همین برات میگم. گفت که تاریخ و حافظه توی سر نیست بلکه اون حافظه و تاریخیه که توی خونت جریان داره. همینه که دست آدم حافظه داره، پاهاش، سینه ش و گردنش هر کدوم یه حافظه ای دارن. گفت خون آدم یکجور تفکر داره. یکجور فهم. آدم با خونش می فهمه که چش شده. بعد گفت چقدر خونت اشباع شده و سنگین شده از همه ی اون تاریخهایی که زندگیشون کردی و اونهمه تصویری که توی حافظه ی خونت و لاجرم تو تک تک اعضای تنت تلنبار شده. گفت چاره ت اینه که باید شبی برهنه ت کنیم، خیلی آیینی، رنگ به سر و بدن برهنه ت بپاشیم و ببریمت کنار آتش. دور آتیش راه ببریمت و ورد بخونیم و طبل بزنیم و دعا بخونیم و خونت رو ازاینهمه حافظه و تصویر سبک کنیم...

کاش زودتر ببرندم...


حافظ به سعی آریا

عالم از
ناله عشاق
مبادا
خالی
...

نوشته رضا براهنی


هشدار جدی: اگر مثل من با بوی خون و خشونت حالتان دگرگون میشود و احتمال غش و ضعفتان بالاست، این داستان را نخوانید!

The Reader

"خواننده" رو اگر ندیدید، ببینید. اگر هم دیدید جای دوری نمی ره اگر دوباره ببینید. بخصوص اگر در زندگیتون به زنی بزرگتر از خودتون چنان دلباخته اید که وقتی از مایکل سوال میشه آیا خود هانا هم میدونست که اینطور عشقش تمام زندگیت رو تا به امروز اینطور تحت شعاع قرار داده؟ فقط چشمهاتون به نم بشینه و بی حرف روبرو رو نگاه کنید... 

ازم پرسید: الان چه احساسی داری؟

گفتم هیچ‌ چی. سوارِ مترو و هواپیما و  پیاده و دوچرخه هم فرقی نداره. فقط هیچ چی...

این نیز بگذشت...

راب گفته بود دخترم اگه از من بپرسی میگم فقط حالش رو ببر. فکر نکن که ممتحن ها (ممتحن؟ کلمه ی بهتر نداریم؟) فقط اونجان که حمله کنن و تو فقط باید دفاع کنی. گفته بود این رو یک "فرصت" ببین. دیگه در طول عمرت پیش نخواهد اومد. گفته بود ممکنه توی رشته ت کلی مقاله و کتاب هم بنویسی حتی، اما این فرصت که دو تا آدم خبره بشینن و کارِت رو بخونن و با این دقت تجزیه و تحلیل کنن و نقاط ضعف و قوتش رو بهت بگن، دیگه دست نمیده. گفته بود تزت خوبه، پس از نقد شدن و نمایان شدنش لذت ببر.

اِشتِوان طی دو ماه گذشته باهام چندین ایمیل ردوبدل کرده بود که همه در مورد تاریخ دفاعم بود. خودم دلم خواسته بود قبل از اتمام 2014 دفاع کنم که گفتن وقت ممتحن هام با هم در دسامبر جور نمیشه. بعد ازم پرسیدن 14 ژانویه؟ گفتم باشه. دوباره اشتوان ایمیل زد که اندرو نمیتونه. 18 ام چطوره؟ بازم گفتم باشه. بعد ایمیل زد خیلی عذرخواهی کرد و گفت ببخشید و دیگه این آخرین باریه که عوض میکنیم، 2 فوریه 8 صبح تنها زمانی که ما دوتا با هم میتونیم بیایم، خوبه برات؟ نوشتم دلبندم! باشه! ولی از 365 روز سال، شماها هی خودتون و من رو تاب دادین که روز تولدم برام دفاع بزارین؟ اما باشه! (البته تولد من 1 فوریه است. 12 بهمن!! چیه؟ چرا اینجوری نیگاه میکنین؟ من انقلاب نکردم بخدا :| ولی یکشنبه بود). همونروز تصویب شد و رفت به شورای هیات علمی. راب کمی غر زد که تا حالا نشنیده کسی 8 صبح دفاع داشته باشه، ولی غرولندکنان هردومون پای ورقه رو امضا زدیم.

رفته بودم که حالشو ببرم! اینجا دفاع دکترا با ایران خیلی فرق داره. اولن عمومی نیست و فقط ممتحن ها هستند و تو. حتی سوپروایزر آدم هم نمیتونه بیاد تو جلسه دفاع ولی اگه تو تقاضای کتبی کرده باشی و اومده باشه، اجازه نداره حتی کلمه ای حرف بزنه. تو می شینی اینور میز و ممتحن ها اونور میز و سوپروایزرت هم صندلیشو برمیداره میره یه گوشه بیصدا میشینه شاهد ماجرا. دفاع دکترا اینجا خیلی تئاتری هم هست. یعنی اینکه میشینن و حمله می کنن و تو هم دفاع میکنی، بعد که تموم شد از تو (و از سوپروایزرت اگه حضور داشته باشه) میخوان که اتاق رو ترک کنی. بعد 15 دقیقه ای در رو میبندن و میشینن بحث و تصمیم گیری که تو رو دکتر خطاب کنن یا ردت کنن! بعد ممتحن دومی میاد بیرون و تو و سوپروایزرت رو صدا میزنه که برین تو و نتیجه رو بشنوین. یعنی از همون لحظه تو دکتر شدی، اگه شدی البته. نمره ای هم در کار نیست. میزان خوبی تز رو کم بودن مواردی که باید درست یا عوض بشن تعیین میکنه. 

بله! رفته بودم که مثلن حالشو ببرم! ولی نه من و نه راب پیش بینی طولانی ترین دفاعی که دانشگاه به خودش دیده رو نداشتیم. یک ساعت و نیم اولش هم واقعن داشتم حالشو میبردم. اما از ساعت سوم به بعد هی داشت قدم کوتاهتر میشد. هی دیگه صدام از یه متر پایین تر ِ چاه میومد. خسته شده بودم. اندرو بخصوص و اشتوان سه ساعت و 45 دقیقه رس منو کشیدن. بالاخره بعدِ نزدیک به چهار ساعت گفتن اتاق رو ترک کنم. اینقدر خسته بودم (دو شب قبلش هم اصلن درست نخوابیده بودم) که تا رفتم بیرون و راب اومد طرفم یه راست رفتم تو بغلش! کاری که هیچوقت تو همه ی این 4 سال و نیمه که دانشجوش بودم حتی فکرشم نکرده بودم از بس که این آدم محترمه. داشتم ذوب می شدم. راب اولش کمی جا خورد بعد فشارم داد به سینه ش گفت خیلی طولانی بود. بعدم منو برد تو اتاق خودش و یه لیوان آب داد دستم. 

اشتوان اومد در اتاق راب رو زد و از ما خواست که بریم تو اتاق دفاع. من؟ داشتم می لرزیدم. قدمهام خیلی نامطمئن زمین رو لمس میکرد که درست راه برم. همه ی توانمو کشیده بودن. بخصوص اندرو. و وقتی اندرو پا شد و دست یخ زده ی منو فشار داد و گفت تبریک میگم، من باقیمونده ی ذوب شده ی تنم رو کف اتاق می دیدم که داره پخش میشه. دلم فقط میخواست برم خونه دراز بکشم و چشمامو ببندم. همه که با من و بعد هم با راب دست دادن، راب بغلم کرد: ول دان گرل...

راب گفت بیا اتاقم. رفتم. اشتوان هم بود. اشتوان پا شد اومد طرفم و آروم دست برد به گوش راستم و پایین لاله ی گوشم رو گرفت و شروع کرد به زبونِ مجاری یه چیزایی خوندن!! من؟؟ بُهت! من؟ دهان باز! خندید گفت این یک سنت قدیمی مجارستانیه که اولِ روز تولد، اینجوری گوش آدم متولد رو میگیرن و دعاش هم اینه که اینقدر عمر کنی که لاله ی گوشِت برسه به شست پات! من و راب؟ چشمای گشاد، غش غش خنده. بوسیدم اشتوان رو...

ساعتی بعد هم برای تولدم و هم برای دفاع سختی که کرده بودم، سه تایی آبجوهامونو به هم زدیم...

پوووووف... چه تولدی بر ما برفت امسال!




پ.ن. هی آریا! سلام...