رقصنده با آتش...

به مدار صفر زمین، شب دو نیمه شده و من نشسته م روی زمین، چسبیده م به شوفاژ و زانوهام رو بغل کرده م. جوری که بشه گاه چونه و گاه پیشونی م رو به نوبت روی زانوهام بذارم. خونه ساکته و فقط دو لامپ کم نور، یکی توی کریدور و یکی گوشه ی راست نشیمن روشنه. حال غریبی دارم... پیشونی م رو که میذارم رو زانوهام و نگاهم میکنم، می بینم چه زندگی م تراژدیه و چونه م رو که میذارم، یهو می بینم چه کمدیه! یه لبخندی هم میشینه گوشه ی لبم و چشمام هم حتی برق کم سویی می زنن. اما باز که سرم رو بلند میکنم و پیشونی م رو میذارم رو زانوم، از بس تراژدیه لامصب پلکهام رو به هم فشار میدم، سرم گیج میره و بغض میکنم.

یک دوست سرخپوست دارم. یک سرخپوست واقعی. خیلی خیلی خوبه که آدم یک دوست سرخپوست واقعی داشته باشه. اصلن هر آدمی باید سرخپوست خودش رو داشته باشه. سرخپوستها دنیا رو مثل ما ناسرخپوستها نمیبینن. زندگی برای سرخپوستهای واقعی، "روح" داره و این "روح"، به روح زمین، به درخت و به عشق نزدیکتره. با سرخپوستها میشه از هر چیزی که درونی و برای اونها "روحی" ه حرف زد بی اینکه اندکی نگران بدفهمی یا کج فهمیشون بود. گیرم حتی اصلن نفهمن چی داری میگی اما همینکه آدم با یه سرخپوست واقعی حرفِ دل کرده باشه خودش به تنهایی کلی حال آدمو خوب میکنه.

پارتی بود. شلوغ بود. من و دوست سرخپوستم آبجوهامون رو برداشته بودیم اومده بودیم رو پله ها نشسته بودیم. سرخپوست ازم پرسیده بود چرا چشمهام چند وقته پی چیزی می گردن همش و چرا التهاب داره نگاهم. نگاهی که گفته بود همیشه برق تهش هست. آبجوم رو سرکشیده بودم و برامون سیگار گیرونده بودم و براش از تراژدی م گفته بودم. بعد از کمدی. از قصه م. از من گفته بودم. از تو گفته بودم. بعدم نمیدونم چرا چشمام نمناک شده بودن. چشمامو ازش دزدیده بودم اما شنیده بودم که گفته بود نگاش کنم. بعد که چشمهام رو خوب تماشا کرده بود، دست بزرگ و گرمش رو گذاشته بود روی دست کوچک و سرد من که دو دستی دور لیوان آبجو قفلشون کرده بودم و برام تعریف کرده بود که در آیینهای قدیمیشون باور داشتن که حافظه ی آدمها توی سرشون نیست. حافظه آدمها توی خونشونه. گفته بود غیرسرخپوستا اینو نمیفهمن اما فکر کنم تو بفهمی برای همین برات میگم. گفت که تاریخ و حافظه توی سر نیست بلکه اون حافظه و تاریخیه که توی خونت جریان داره. همینه که دست آدم حافظه داره، پاهاش، سینه ش و گردنش هر کدوم یه حافظه ای دارن. گفت خون آدم یکجور تفکر داره. یکجور فهم. آدم با خونش می فهمه که چش شده. بعد گفت چقدر خونت اشباع شده و سنگین شده از همه ی اون تاریخهایی که زندگیشون کردی و اونهمه تصویری که توی حافظه ی خونت و لاجرم تو تک تک اعضای تنت تلنبار شده. گفت چاره ت اینه که باید شبی برهنه ت کنیم، خیلی آیینی، رنگ به سر و بدن برهنه ت بپاشیم و ببریمت کنار آتش. دور آتیش راه ببریمت و ورد بخونیم و طبل بزنیم و دعا بخونیم و خونت رو ازاینهمه حافظه و تصویر سبک کنیم...

کاش زودتر ببرندم...


۶ نظر:

  1. هرکسی باید سرخپوست خودش رو داشته باشه.......
    واقها نیاز داریم ما آدم ها به یه سرخپوست واقعی توی زندگیمون.........
    فکر کنم خیلی خوب باشه اون مراسم، باید زودتر ببرندت...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آره ترنجی... کاش زودتر ببرندم...
      بوست کنم :***

      حذف
  2. کاش منم با خودتون ببرین :(

    پاسخحذف
  3. منم تو کوله ات بذار ... منم ببرین تو رو خدا ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آره. تویِ دیوونه رو هم باید ببریم. کوچیک هم هستی، تا میشی، میزاریمت ته کوله :***

      حذف