و حالا فکر میکردم به بچه ها و زنی که ممکن بود این کلمات را خطاب به او، به مردی که بالای چوب بست قرارداشت، گفته باشد. لابد زنِ بی بچه ای بود و حتمن زن بچه سالی نبود. زن بچه سال و از همه بدتر، دختر، امکان نداشت بتواند به این قبیل چیزها فکر کند. دخترها و زنان بچه سال احمق تر از آن بودند که بتوانند تخیل خود را در عشقبازی بکار بیندازند، چیزی را به چیزی تشبیه کنند و از این طریق، ابعاد مختلف زیبایی، زیبایی همآغوشی با مرد را مجسم کنند. آنها تخیلی بسته داشتند و بهمین دلیل احساساتی می شدند. با یک حرکت دست، با یک حرف، با یک تکان لب، با یک بوسه ی ساده از کنار لب ها، پشت پلک ها یا زیر لاله های گوش. و آنوقت آب دهانشان باز میشد، بزاق احشایشان جاری میشد، قلبشان در حماقت ضربان خود را تند می کرد، به تصور اینکه آنها لذت برده اند!... آنها بغل مرد را جای خیالات واهی می دانستند... آنها احساس می کردند که به سوی ماه، پنجره و آسمان پرتاب شده اند، نه به اعماق خلوت یک مرد... امکان نداشت زنی یا دختری عاشق، "پاهایم، بچه هایم"، را به مردی که بالای چوب بست قرار داشت، گفته باشد...

روسپی نیز نمیتوانست باشد آن زن. روسپی ها حوصله ی چنین حرفهایی را ندارند. بعلاوه، روسپی ها عادت دارند که چنین حرفهایی را بشنوند بجای آنکه آنها را بر زبان آورند... روسپی ها زنان لحظه ای بودند. و البته بدون تردید لحظه های گوارایی در اختیار مردها می گذاشتند. ولی این گوارا بودن لحظه ها، مثل یک شعر کوتاه، بسیار کوتاه بود. روسپی ها، رباعی های کوفتی زرورق پوشیده ای بودند و تخیلشان در نتیجه ممارست و تکرار در خوابیدن با مردها از دست رفته بود...

چنین حرفهایی را باید زنی زده باشد با تجربه، سی ساله، که در عشق تا حد یک شهادت شاعرانه پیش رفته باشد. دست های کوچک داشته باشد... و لبهایی که همه جای آدم را، حتی اعماقش را مکیده باشد. تجربه، تجربه، تجربه باید داشته باشد و همیشه در حافظه ی عاشقانه اش، پاهای انسان را بعنوان سرمشق مردانگی و مردی بخاطر داشته باشد...


(روزگار دوزخی آقای ایاز- رضا براهنی دیوانه و چه عمقها چشیده)  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر