فقط یک یادداشت کوچک بر روی سینه اش دیده میشد: " من
بی خدا هستم". نگفته بود که به خدا ایمان دارد یا ندارد. چیزی بالاتر، عالی
تر و خصوصی تر و پنهان تر نوشته بود. بی خدا بودن ربطی به ایمان داشتن یا نداشتن
ندارد. او در آن سوی خدا، بالاترین و بی رحمانه ترین داوری ها را درباره خود و خدا
کرده بود. اگر او بی خدا باشد، خدا نیز بی اوست، پس او تنهاست. منتها این تنهایی،
تنهایی رجاله ها و آدم های ساده ی خوش مشرب متوسط الحال نیست. این تنهایی یک بشریت
مفلوکِ به تله افتاده است که هم خدا را تنها می بیند و هم خود را...
(روزگار دوزخی آقای ایاز- رضا براهنی)
پی نوشت به آقای براهنی:
خط به خط این کتاب را که گذاشتنش بر روی زمین حتی برای خواب هم سخت بود، با
تهوع و بریدگی نفس خواندم. آدم قلبش را هم با این نوشته بالا می آورد. در عین حال، سرتاسر این
کتاب، ورق به ورقش، پسِ ذهنم مدام حواسم به رنج و "حبس" مردی بود که اینگونه
توانسته بود نبوغ را در گندیدگی و لجن و تعفنِ شهوت جنسی و شهوتِ حیوانیِ قدرت، که البته چه
"بشری" اند، غوطه بدهد و بعد اینگونه روی کاغذ بالا بیاورد. فتبارک اللهی در کار نیست که
مبروک شمایید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر