یادم نیست از کجا و چرا شروع کردم به مُردن.
آها! چرا یادم اومد. اولش مریض شدم. بیماریم اولش از یک لکه ی کمرنگ دور کمرم و یک مویرگ پاره
روی ران چپم شروع شد. اون مویرگه هنوز همونجاست. جدی هم نگرفتم چون با خودم گفته
بودم چندتا لک و یک مویرگ پاره روی ران که آدم رو نمیکشه. خوب میشم لابد. وضع ولی بعد
از یه مدتی اونقدر وخیم شد که پوستم یک جوری شد که رد همه چی روش میموند. پوستم شده
بود کلاژِ اثر انگشتها و زخم مکانها و اشیائی که باهاش تماس داشته بودند. نگرانیم وقتی بالا گرفت که چند وقتی بود دچار یک پریود وخیم و سنگین شده بودم که تمامی
نداشت. خونریزی م بند نمیومد. هول کرده بودم. با خودم گفته بودم لابد سرنوشتم این بوده که در سی و چندسالگی بمیرم.
تشخیصِ سرخود دادم که بمونم خونه و بیرون نرم. آدمها وحشت می کردند لابد با اون
حال رقت بارم. پس موندم خونه. نمیدونم چقدر. چندین ماه شاید. خوب فکر کرده بودم که
مگر من از ناصرعلی خان چی کمتر دارم؟ یک تار؟ نه. تار هم داشتم. دلآرامم البته با
من نبود پس دلیل کافی برای مُردن داشتم. بعد همونجور که ناصرعلی خان یکروز تصمیم
گرفت بمیرد، منهم دراز کشیدم و مُردم. در نیمه راهِ مُردگی، جسمم رو میدیدم که اینطرف
و اونطرف خونه حرکت میکنه. برخلاف تصور عمومی، نیم-مُردگی حال خوشی است. فیلم زیاد
می دیدم. چندین کتاب تمام کردم و کلی موسیقی گوش دادم. داشتم به اون وضعیت عادت
میکردم و تازه یکجورهایی داشت خوش هم می گذشت. حتا یکبار آنلاین عاشق هم شدم. گذشت
به هرحال.
الان خدابیامرزدم.
�� .....................
پاسخحذف:-)
حذف:***
کم کم داری به سمت رستگاری میری :)
پاسخحذففقط یادت باشه وارد که شدی اول در سمت چپ رو باز کنی بعد از ده قدم کفشاتو در بیاری و ادامه بدی -ده قدم حیاتی یادت نره-:)
اگر هم الان بهتری بچسب به در های سمت راستت :)
البته سعی کن بهتر بشی لازمت داریم :)
مخلصیم
الآن بهترم کلاغی :-)) می چسبم به درهای سمت راستی پس :-))
حذفما بیشتر آقا :***