دلی که جابه جا شده...

امروز سنگینم. چگالی بودنم بالاست. خودم را سنگین سنگین می کشم اینطرف و آنطرف اداره. آدمی در دو حال تلو تلو میخورد: گاه از سبکی ِ زیاد، گاه از سنگینی زیاد. من؟ سنگینم امروز. آن زن ِ وارونه ام فعال شده. زنی که چیزی نمیگوید اما دیگر همه می دانند که یک چیزیش هست. زن ِ وارونه ام دست-رس ها را نمی بیند اما دلش پرپر می زند برای همان که دست دلش نمی رسد. زنی که اینهمه زندگی دارد اما مرگ را خوب می شناسد. زنی که اینهمه خوابش می آید اما ته چشمهایش برق میزنند وقت ِ اینهمه کار. زنی که دلش از عشق می تپد اما بخودش میگوید لابد طفلکی ترسیده که اینجور تند تند می زند. زن ِ احمقِ وارونه ام...

زنی که دلش را پیدا نمیکند... زن آلزایمری! زنی که میداند که دلش همین دور و برهاست اما جابجا شده و نمیداند کجا گذاشته، کجا دنبالش بگردد...

۱ نظر: