درست مثل حسینقلی ِ داستان شاملو که واسه خنده
لب نداشت و افتاده بود دنبال قرض گرفتن ِ لب از هر کی که لب داشت: لب چاه و لب حوض و
لب بوم و لب دریا، من هم طناب انداخته ام ته چشمها و میکاوم، به امیدی... گرچه
آقای شاملوی عزیزم نتیجه گیری میکنه که "خنده زدن لب نمیخواد"، اما خب! واضحه
که داره "یه خورده لق میگه"! آدمیزاده لبشو برا خنده میخواد هر رقمه که
نیگا کنی!
من؟ تو رو برای بودنم لازم دارم. هیچ رقمه هم
نمیشه برام نسخه پیچید که بودن بی-تو هم میشه...
حالا؟ پیدا کنید پرتقال فروش را! " تو"
را!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر