مولانا به سعی شایا

هر چیز
 که در جستن ِ آنی
آنی
...
 
 
پ.ن. اممممم... بر سر آنم که اینو با خط خودم طراحی و خوشنویسی کنم بعدم تتوش کنم پشتم! ایده ی بهتر اگه کسی داره، خریداریم :) دلم تتوی دیگه میخواد! 
تی. اس. الیوت هم امسال تو تیم ماست:
 
"April is the cruellest month"
... 

?All the lonely people, where do they all come from*

احتمالن مال هواست. هوا برای من خیلی وقتها دونفره است، اما هوای اینروزها هوای دونفره های تن-انه است. هوای جفت ِ تن... وقتی اینروزها که هوای اردیبهشتش اینطور میدود زیر پوستم، قدم زنان از سر کار میروم سمت خانه ام. بعد می رسم جلوی در، کیفم را میگردم دنبال کلید. در را باز میکنم و پشت سرم می بندم. پنجره نیمه بسته است و خانه نیمه تاریک. کفشهایم را می کَنم و کوله ام را توی اتاق می گذارم و با پاهای لختِ لاک نارنجی زده که به هوای اینروزها خیلی می آید، خنکیِ کف چوب را حس می کنم و میروم تا آشپزخانه. از یخچال، یک شیشه ی آبجو و یک لیموی تازه در می آورم و می گذارم روی اپن و با صدای بلند انگار که واقعن نشسته باشی روی کاناپه و پاهات را هم دراز کرده باشی، می پرسم "برا تو هم لیمو بچکونم؟" و منتظر جوابت نمیمانم و لیمو را قاچ می زنم. بعد؟ تاپم را می کَنم. همانجا، وسط آشپزخانه. شیشه ی آبجو بدست، میروم توی هال و کمی پنجره را باز میکنم. جوری که همینجور نیمه تاریک بماند. با سوتین و دامن می نشینم روی کاناپه وسط ساقهات، جوری که کف پاهام روی سینه ات باشد و تو بخندی که یهنی ای شیطون! ماساژ میخوای؟ تو اما چیزی نمیگی و آروم شروع میکنی انگشتهای پام رو نرم ماساژ دادن و آروم جرعه جرعه آبجوی خنک نوشیدن. چشمهام رو می بندم. بعد نمیدونم چرا گونه هام یکهو گر می گیرن و بعدم خیس ِ داغ میشن و من تو آینه با صدای بچه فامیل می پرسم "چی شده؟" و هردومون دست می بریم زیر چشمهامونو پاک میکنیم و می خندیم...

احتمالن مال هواست. اردیبهشتِ دیوانه... هوای تن... انگار هوا اینطور که اردیبهشتی باشد آدم بیشتر هی داستانش را به تماشا می نشیند، از سر به ته، از ته به سر. که البته خوبی این یکی داستان به همین بی سر و تهی اش است. نفهمیدم کی و چرا شروع شد و کی و از کجا شروع به تمام کردنش کردم (کردم؟). همان روایتِ دیالکتیکِ توامانِ عشق مدام و نافرجامیِ آن بخشِ نشده اش، نشدنی اش... روایتِ تماشای شور، شنیدن و لمس اشتیاقِ دل اما همزمان نظاره گر تلاطم و در خودپیچیدن جان از دردِ نداشتن و نبودن. اکوی ضربان و تپش های دیوانه وار سینه و نفس های داغِ به شماره افتاده ی گلوگاه زیر نگاه‌ دل‌-وا-پس و نگران عاشق... داستانِ سالها- سالهای همعصری ِ اشتیاق و حسرت... سالها- اینهمه سالهای برپایی موزه ی بیگناهی ام... سالها- سالهای نشدن ها و دیرشدن ها و گیرکردن ‌ها...  سالها-سالهای داغ تاب آوردنِ آنهمه بی-تابی... سالها-سالهای شورشِ جان، کوفته بر غبطه ای مدام... سالها- سالهای کم جانیِ واژه ها و خم شدنشان زیر بار آنهمه عشق و قلقله... سالها-سالهای آن سکوت ناگزیر بر بستر آنهمه غلغله...

زن با نیم تنه ی برهنه ماشه را از زیر کاناپه بیرون می کشد. به چشمها و سینه ها و پاهایش نگاهی می کند. نگاهش دوباره بر میگردد تا چشمها. به چشمهایش در آینه خیره می شود. خیره می ماند. ماشه را بالا می آورد. نفسی عمیق می کشد و می چکاند... و درست، دقیق و ظریف می زند به مرکز هستیِ زنانه اش...

*از ترانه ای از بیتلز
نگاه می‌کنم
بر بادی که در جست و جوی وطن ِ باد در خویش است…
نگاه میکنم
بر زنی که از خویش، خورشید می‌گیرد…
 
(محمود درویش)
... وقتی مردی عاشق زنی است

.پ.ن. پرسی اسلج امروز رفت
In the last couple of decades or so, something has happened to the American dream. I don’t quite know what it is, and it’s still not very clear in my mind. Confusion has replaced patriotism. The intellect has replaced love. If something doesn't make money, no one is interested. Everything is for sale. Emotions are sold. Sex is sold. Everything is sex. Cars, women, clothes, your face, your hands, your shoes! Look at the ads, at television. My emotions aren't for sale. My thoughts can’t be bought. They’re mine. I don’t want movies that sell me something. I don’t want to be told how to feel.

(John Cassavetes)

بعدِ 10 روز برگشته م به لونه ی ساکت خودم. و چه خوبه که برگشتنم آخر هفته ست نه روز کاری. آدمِ سفرم من اما مانیفیست هم بدم که هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه. امروز، یک یکشنبه ی آرام و آفتابی و همونجور که نیت کرده بودم فقط به دو تا "خ" گذشت: "خودم" و "خلوت" (خخ). تا لنگ ظهر توی تخت بودم. دو ساعتی هم همونجور لخت، پتو رو کنار زدم و پنجره رو تا ته باز کردم و زیر آفتاب خوشایند اینروزهایِ آوریل پشتمو به نسیم و آفتاب دادم و چرت مرغوب زدم. بعد هم هی کش و قوس اومدم و پا شدم رفتم آشپزخونه با ساندویچ و چای برگشتم تو تخت. انگشتای پامو لاک نارنجی زدم و بعدم دامن قرمزی که همین چند روز پیش از کارولینای جنوبی خریده بودم با تاپ مشکی پوشیدم و یه گل قرمز هم بیخ گوشم به موهای کچلم زدم و قدم زنان رفتم هاید پارک قهوه خوردم و سیگار کشیدم. بعدم کمی خرید کردم که برای شام خورشت کرفس بذارم و خوش خوشان برگشتم به همون "خخ".

آمریکا رو باید دید. آمریکا رو از دور شنیدن اشتباست. آمریکا برای من با اونچه از دور بنظرم میرسید خیلی فرق داشت. برای آدمی که از جایی سفر میکنه که وسواس تاریخ داره و همه چیز رو تاریخی میبینه و با همون حس حفظش میکنه، آمریکا کشور درندشت بی تاریخ اما بی نظیریه: سمبل رویای بشر و توانش برای تصرف و قدرت وقتی چیزی، بخصوص "گذشته" جلودارش نباشه. سرزمین آدمهایی که خاطرات و تصویرهایی از طرز زندگیِ گذشتگانشون رو آورده بودند تا در سرزمین جدید پخش کنند و اینجوریه که چهل تکه های آمریکا خودش رو ذره ذره پخش می‌کنه در چشم و روان آدمی. با اینحال وقتی آدمیزاد توی خیابونهای وسیع شیکاگو و نیویورک راه میره نمیتونه خودش رو از زیر بار وزن جایی که زمانی سرزمین سرخپوستها بوده و دهشتی که آمریکا رو آمریکا کرده خلاص کنه و در حالیکه هیچ اثری از سرخپوستها در نفس شهر نیست، متوجه میشی که چطور یک شهر خاطرات گذشته ش رو فرو میکنه در چشم آدمهاش حتی غریبه ‌هایی مثل من. بعد که زل میزنی به بلندیِ اونهمه آسمانخراشها و قدم میزنی در خیابونهای عظیمی که شاهرگ امروزیِ اقتصاد و سیاست جهان در اونجا میزنه، فکر میکنی به تمام اون مردمی که آمدند تا در سرزمین بزرگ و بغایت وسیعی که جا برای همه شون بود، تا گذشته ها و خاطرات‌ دردناک کشورهای مبداشون رو با این "بی خاطرگی" و "بی گذشتگی" و چه بسا "فراموشیِ خوشایند"، تاخت بزنند و تاریخی نو و سرزمینی نو با آرمانی نو بنا کنند. حالا بذار کار نداشته باشیم به اینکه همینها چه دردها دادند به ملتهای دیگه و چه خونها مکیدند از همین سرخپوستهای صاحبِ این سرزمین بگیر تا ژاپن و ویتنام و خاورمیانه و باقی دنیا، تا این غول عظیمِ دنیای جدید به حیاتِ امروزش برسه و اینطور عظیم و فربه بشه. سایز آمریکایی! با این حال، برای قومِ مهاجر، آمریکا سرزمین بهتری بود و هنوز هم هست (هست؟). آمریکا هیچ خوبی که نداشته باشه، خوبیش به اینه که خیلی زودتر از حداقل اروپا "سرزمین و وطن آدم مهاجر" میشه. بس که تاریخش همین بی تاریخیه. باور بفرمایید بیراه نگفته بودم که این گذشته ی آدمهاست که سرچشمه ی سوتفاهم هاست. وقتی از گذشته ت گذشتی تازه میتونی ریشه بدوونی. آدم مهاجر هم به بیشترین چیزی که نیاز داره، بی تاریخی و بی گذشتگی و بی خاطرگی از سرزمینِ مادریه تا بتونه اینطور مثل آسمانخراشهاش قد بکشه و شهر رو تصرف کنه و بعد هم احساس تعلق...

زیاد عکس نگرفتم. بیشتر دلم تماشا بود و به این فکر کردم که علم اینهمه پیشرفت کرده، چرا کسی برای ثبت "بو" هنوز چیزی اختراع نکرده؟! شهرهای آمریکا رو میشه با بوهاشون شناخت. محله هاش رو هم. قبلن گفته بودم که شهرها رو باید با زنهایش شناخت. شهرها رو با بوهاشون هم میشه تشخیص داد. لدفن برای ثبت و ضبط "بو" کاری کنید...


پ.ن. چقد بخودم رفرنس دادم!!!
و: سیزده بدر کجا میری؟
من: شیکاگو
و: به عمه ت پس سلام برسون!
من: آقو! ما یی عمه ای داریم، ایقده اییی زنو با محبت و مهربونه، ایقده با محبت و مهربونه، ایقده با محبت و مهربونه که جا داشت خاله ی ما محسوب بشه! دوباره از این چیزا درمورد عمه م نشنوم! فهمیدی؟ فهمیدی؟ فهمیدی؟ از خاله هام بگی اشکال نداره چه بسا ثواب هم داشته باشه!
و: دو نقطه نیش باز


هیجان سفر دارم

همه ی حاشیه های توافق هسته ای به کنار، من دلم میخواد فقط قیافه ی نتان-یابو رو بعد از توافق ببینم! این آرزوی 13 بدر امسالمه اصلن :دی