احتمالن مال هواست. هوا برای من خیلی
وقتها دونفره است، اما هوای اینروزها هوای دونفره های تن-انه است. هوای جفت ِ تن...
وقتی اینروزها که هوای اردیبهشتش اینطور میدود زیر پوستم، قدم زنان از سر کار
میروم سمت خانه ام. بعد می رسم جلوی در، کیفم را میگردم دنبال کلید. در را باز میکنم و پشت سرم می بندم. پنجره نیمه بسته است و خانه نیمه تاریک. کفشهایم را می
کَنم و کوله ام را توی اتاق می گذارم و با پاهای لختِ لاک نارنجی زده که به هوای
اینروزها خیلی می آید، خنکیِ کف چوب را حس می کنم و میروم تا آشپزخانه. از یخچال، یک
شیشه ی آبجو و یک لیموی تازه در می آورم و می گذارم روی اپن و با صدای بلند انگار
که واقعن نشسته باشی روی کاناپه و پاهات را هم دراز کرده باشی، می پرسم "برا
تو هم لیمو بچکونم؟" و منتظر جوابت نمیمانم و لیمو را قاچ می زنم. بعد؟ تاپم
را می کَنم. همانجا، وسط آشپزخانه. شیشه ی آبجو بدست، میروم توی هال و کمی پنجره را باز میکنم. جوری که همینجور نیمه تاریک بماند. با سوتین و
دامن می نشینم روی کاناپه وسط ساقهات، جوری که کف پاهام روی سینه ات باشد و تو بخندی که
یهنی ای شیطون! ماساژ میخوای؟ تو اما چیزی نمیگی و آروم شروع میکنی انگشتهای پام
رو نرم ماساژ دادن و آروم جرعه جرعه آبجوی خنک نوشیدن. چشمهام رو می بندم. بعد نمیدونم چرا گونه
هام یکهو گر می گیرن و بعدم خیس ِ داغ میشن و من تو آینه با صدای بچه فامیل می پرسم
"چی شده؟" و هردومون دست می بریم زیر چشمهامونو پاک میکنیم و می
خندیم...
احتمالن مال هواست. اردیبهشتِ
دیوانه... هوای تن... انگار هوا اینطور که اردیبهشتی باشد آدم بیشتر هی داستانش را
به تماشا می نشیند، از سر به ته، از ته به سر. که البته خوبی این یکی داستان به همین
بی سر و تهی اش است. نفهمیدم کی و چرا شروع شد و کی و از کجا شروع به تمام کردنش کردم
(کردم؟). همان روایتِ دیالکتیکِ توامانِ عشق مدام و نافرجامیِ آن بخشِ نشده اش،
نشدنی اش... روایتِ تماشای شور، شنیدن و لمس اشتیاقِ دل اما همزمان نظاره گر تلاطم
و در خودپیچیدن جان از دردِ نداشتن و نبودن. اکوی ضربان و تپش های دیوانه وار سینه
و نفس های داغِ به شماره افتاده ی گلوگاه زیر نگاه دل-وا-پس و نگران عاشق... داستانِ سالها-
سالهای همعصری ِ اشتیاق و حسرت... سالها- اینهمه سالهای برپایی موزه ی بیگناهی ام... سالها-
سالهای نشدن ها و دیرشدن ها و گیرکردن ها... سالها-سالهای داغ تاب آوردنِ آنهمه بی-تابی...
سالها-سالهای شورشِ جان، کوفته بر غبطه ای مدام... سالها- سالهای کم جانیِ واژه ها
و خم شدنشان زیر بار آنهمه عشق و قلقله... سالها-سالهای آن سکوت ناگزیر بر بستر آنهمه
غلغله...
زن با نیم تنه ی برهنه ماشه را از
زیر کاناپه بیرون می کشد. به چشمها و سینه ها و پاهایش نگاهی می کند. نگاهش دوباره بر میگردد تا چشمها. به چشمهایش در آینه خیره می شود. خیره می ماند. ماشه را بالا می آورد. نفسی عمیق می کشد و می چکاند... و درست، دقیق و ظریف می زند به
مرکز هستیِ زنانه اش...
*از ترانه ای از بیتلز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر