وقتايی
که یکی برام خلوت-نوشت کرده، برق و لبخند عجیبی میگیره چشمهام. فرو میرم تو کاناپه
و یک چیزی توی سینه م، از وسط جناق سینه م شروع میکنه به پایین حرکت کردن. به
حوالی نافم که میرسه، شروع می کنه آروم گردابی چرخیدن. انگار که نافم اون هسته ی
مرکزیِ دایره های موّاج باشه وقتی سنگی انداختی تو برکه ی آرومش و اون نرم نرم موج
برداشته. بعد چند بار که دور شکمم موجِ نرمی زد، دوباره کِش میکنه بالا. ایندفعه
از سینه م رد میشه و تو چالِ گلوم میفته. گردنم گرمای نرمی میگیره و یک چیزی قاطی
از خوشی و کمی اندوه گیر میکنه تو گلوم و قورتش میدم و لبخندم میشه و فروتر میرم
کنج کاناپه...
دستخط...
آخ امان از دست و خط... و وقتی دو برگه خوش-خطِ دستخطت رو کنارم گذاشتم و به پنجره
ی خیابون خوشبخت نگاه کردم، فکر کردم: من به زندگی معتادم. او؟ به زندگی محتاط...
میدونی؟
دارم فکر میکنم چه خوبه که آلوده ی وبلاگ شدم. غیر وبلاگ، کجا میشد آدمهايی رو
پیدا کرد، تویی رو پیدا کرد، اينهمه نزديک با اینکه اينهمه دور... چقدر عجیبه و کجا
میشد آدمها رو اينهمه تصویر و خيالشون کرد و دوستشون داشت، بی اینکه دیده یا حتی
شنیده باشیشون. کجا میشد تموم ذهنت درگیر یک آدم بشه، تو خیابون و سر کار و تو
مغازه و پاب و رستوران و خونه و مهمونی، همه جا، جا به جا، جاش خالی بشه در شهری
که هیچوقت نبوده و ندیده، زیر پوستِ آدمی که فقط یک اسم از تو بلده بی هیچ تصویری
یا صدایی حتی...
برام نوشته که چرا خودش رو "آفتاب" دیده، من اما
همیشه وقتی به او فکر میکنم، بی اختیار به فیلم "آفتاب ابدی یک ذهنِ زلال"
هم فکر میکنم...
هی دخترم! گرچه آدرس رو اشتباه نوشته بودی ولی اینبار ازون
وقتها بود که اشتباهی به مقصدِ درست رسیدیم...
چقدر دلم خواست بغلت کنم... بعد هم بشینیم پیانوی دبوسی گوش
کنیم و من برامون آبجو باز کنم و سرِ دلِ خوش...
آخیییش رسیده که :)
پاسخحذفمن تازه امروز رفتم سایت پست کدش رو وارد کردم میگه اصن همچین چیزی وجود خارجی نداره ، داشتم غمگین میشدم که چشم و دلم رو روشن کردی ... دستت لای در نره :*
بغلهایی به شدت محکم قسمت شما
آره عزیزم. رسید :)
حذفبغل و فشااااار بیشتر :***