خب من فکر کرده بودم افسانه ی ادیپوس رو مثل داستان بزبزقندی همه میدونن! (چرا
همچین فکری کرده بودم واقعن؟!) تا اونروز که آریا گفت داستانش رو نمیدونسته و رفته
خونده.
ادیپوس پسر لائوس، پادشاه تب و ملکه لوکاستی بود. لائوس دلش فرزند و وارث تاج
و تخت میخواست اما از همبستری با همسرش بیم داشت چرا که پیشگوی معبد دلفی به او خبر داده بود که خدایان سرنوشت تلخی
برای او مقدر کرده اند زیرا که اگر از
پیوند او و همسرش پسری به دنیا آید نه تنها او را خواهد کشت که با مادرش نیز
ازدواج خواهد کرد. اما بهرحال چون مقدر شده بود، در یک شب مستی، لائوس با لوکاستی هم آغوش میشود و 9 ماه بعد لوکاستی
فرزندی به دنیا میآورد. لائوس از ترس به حقیقت پیوستن پیشگویی، نوزاد را از آغوش
دایه اش بیرون می کشد و در کوهها رها میکند (تا اینجا خیلی هم موسی وار!). چوپانی
نوزاد را می یابد و نزد همسر پادشاهِ کورینت، مروپی، می برد (همچنان موسی وار!). کودک
با گمان اینکه فرزند پادشاه کورینت است، در قلمرو پادشاهی کورینت بزرگ میشود. ادیپوس
بزرگ که می شود، یکی از دشمنان و رقیبانش به او میگوید که او فرزند پولیبوس و
مروپی نیست و در واقع یک کودک سرراهی است . ایدیپوس رنجیده خاطر، از شاه و ملکه
پرس و جو میکند و برای تحقیق و پرسش به سراغ پیشگوی معبد دلفی میرود و از او نشان
والدین واقعی اش را جویا میشود. پیشگو، وحشت زده او را معبد بیرون میاندازد ولی
میگوید که او پدرش را خواهد کشت و با مادرش ازدواج خواهد کرد. ادیپوس هراسان از
شنیدن این موضوع و برای جلوگیری از کشتن پولیبوس و ازدواج با مروپی تصمیم میگیرد
که به کورینت برنگردد و راه تب را در پیش می گیرد.
ادیپوس در راه با پدرش که راهی معبد دلفی بود روبرو میشود و در نزاعی
بی آنکه بداند او پدرش بود او را می کشد و بعد هم با همسر شاه مرده، یعنی مادرش
ازدواج میکند و از او صاحب دو پسر به نامهای پولینیکیس و اتیوکلیس و دو دختر به
نامهای آنتیگونی و ایسیمنی می شود. بعد چند سال دوران خوشی، غضب خدایان شهر را فرا
می گیرد و مردمان دچار طاعون می شوند. در پی کشف علت غضب خدایان و طاعون، ادیپوس
می فهمد که ندانسته باعث چه تراژدیی است. سرانجامِ این دانستن خیلی دردناک است.
لوکاستی وقتی می فهمد همسر جدیدش در واقع پسر اوست، خود را میکشد و ادیپوس هم با
سنجاق سینهٔ مادر- همسر، خودش خودش را کور میکند و به بیابان می گریزد و میمیرد.
حالا این همه از تراژدی ادیپوس نوشتم که بگم جوونای خلاق امروزی
یونان چه جوری فکاهی وار به این داستان تراژدی نگاه میکنن. عکس پایین روی تیشرت! :دی
هاها........... چه جوانان باحالی! حالا فکر کن یکی توی کشور ما درباره رستم جوک بسازه روی پیرهنش بنویسه. :O
پاسخحذفکاش بسازن بخندیم خو :-))
حذفتازه بنظر من داستاناش بهتر هم میمونه :-))