اما خدا آنها را اجابت نکرد. یا نادیده‌ شان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت...*

ساعت 11 و سه دقیقه صبح دوشنبه. پشت میز کارم هستم. یک ساعتی هم بیشتر نیست که آمده ام. این یکساعت را هم به تماشای چند تا عکس و خواندن چند وبسایت و همزمان خوردن شیر و خرما و موز و ساندویچ تخم مرغ و یک ماگ بزرگ قهوه گذرانده ام. نگاهم مدام روی عددهای کوچک گوشه مونیتورم که ساعت را نشان میدهند ثابت میماند. اینقدر خیره میشوم تا چهارش پنج میشود. بعد؟ حالم بد میشود. وسواسِ وقت پیدا کرده ام. مدام حواسم هست که دیگر نیمه ی 2015 شده و با اینکه سعی مذبوحانه ای میکنم که نگهش دارم یا کُندترش کنم، زمان اما انگار از لای انگشتانم مثل ماهی می لغزد و می افتد و میمیرد بی اینکه کوچکترین کنترلی رویش داشته باشم و من میمانم و اینهمه جسدِ وقتهای ِ مُرده، زمانهای از دست رفته، بر باد رفته، فنا شده... و این حالم را بد میکند. این ناتوانی حالم را بد میکند...

ساعت؟ 11 و نه دقیقه صبح دوشنبه...

با اینحال تو هم نگران من نباش. لابد جای نگرانی ندارم با اینکه تمام دیروز آن مونولوگ بی نظیر لورنس اولیویه در The Entertainer توی سرم روی ری-پلی بود تمام روز. اونجاش که میگه: "نگاه کن! به چشمهای من نگاه کن. خوب نگاه کن! من پشت این چشمها مُرده ام". با این حال لابد جای نگرانی نیست. سر کار می‌روم، همکار خوشرویی هستم. کارمند خوبی. یک تپه کتاب روی میزم تلنبار کرده‌ام، گردنبند طلسم تو را به گردن دارم و خانه ام آرام است. دوستانی دارم بهتر از برگ گل. خوب است خوب است. لابد جای نگرانی نیست...

ساعت؟ 11 و بیست و هشت دقیقه ی صبح دوشنبه...




* از داستان عشق نابینا و ناشنواست- نوشته ی جاناتان سفران فوئر- ترجمه مریم مومنی

۱ نظر:

  1. اوه اوه منم که مردم . نکنه ما در سرزمین مردگان و لایه های زیرین زندگی می کنیم . . .

    پاسخحذف