یادداشت روی میز، بغل کتابها

سلام خانوم! 

با عرض خیلی معذرت، ظهر که شما سر کار بودید، ساندویچ کتلتی را که برای خودتان دیشب درست کرده بودید و صبح یادتان رفته بود از یخچال بردارید از بس که خواب مانده بودید، تا ته خوردم. جا دارد که بگویم آشپز خیلی خوبی هستید. کتلت ها همانها بودند که باید می بودند. نرم اما برشته. و ترشی فلفل را هم خیلی به اندازه اضافه کرده بودید.

در ضمن، این بار جسارتم را به بزرگواری خودتان بر من ببخشایید و زانویم را به لبه ی تخت نکوبید، چرا که وقتی داشتم ساندویچتان را سرخوشانه گاز میزدم، نگاهم به کمد یادداشتهایتان افتاد. چقدر طبقه دارید خانوم! فکر کنم برای همین است که طرفِ مرتب کردنشان هم نمی روید. اما نوشته ای که نظرم را مکث کرد و لقمه در دهانم جویده نشده پایین رفت، آن نوشته ی اول سررسیدِ سه سال پیشتان است که با خودنویس ِ جوهر آبی نفتی نوشته اید: "امسال خودکشی کنم" و زیرش ریزتر نوشته اید: "و خوش و خندان به زندگی ادامه داد" با یک علامت اسمایلی بالای "داد". پایینترش هم مانیفیست داده اید که "زند‌گی در درون و از درون می‌گذرد. بیرونش ساده است" و سه نقطه... لبخندم می شود. شاید وقتی اینرا می نوشتید یادتان آمد از آن دیالوگ درخشان اودیسه و آشیل. خدایان به آشیل دو راه پیشنهاد داده بودند. زندگی معمولی یا مرگی پرافتخار، مرگی با افتخار خدایگان. و خب! البته که آشیل مرگ پرافتخار را برگزید و در نبردی قهرمانانه مُرد و شد خدای زیرِ زمین، خدای مردگان. حالا اودیسه به زیر زمین، به سرزمین مردگان رفته تا آشیل را ببیند و میگوید که لابد از مرگی چنان با افتخار و خدایی بر مردگان، راضی است. و پاسخ آشیل را قاب کنیم: "مرا بخاطر مرگ دلخوشی مده، اودیسه ی بزرگ. ترجیح میدادم که بر روی زمین باشم و همچون باربری که از خود (سر)زمینی ندارد با کمترین درآمد، زنده باشم، تا اینکه پادشاهی باشم بر تمامی سرزمین مردگان و در زیرِ زمین" (اودیسه- 11. 480-491).

تا یادم نرفته بگویم برای اینکه از عصبانیت احتمالی تان مبنی بر خواندن برخی نوشته هایتان کم کنم و خودم را قند بنمایم، برایتان گل کاشتم. دو ماه است که نیت کرده اید وانگه چه مانده بر جای؟ آری! یک گلدانِ خالی. آنهم در ملا عام. بیرونِ پنجره. میدانم عصر که برگردید چقدر خوشحال و غافلگیر خواهید شد. بعد که پی به فضولی اینجانب ببرید، ملقمه ای از خشم و قدردانی خواهید داشت و حرص مبسوطی خواهید خورد از بس که نمیدانید "باهاش چی کار کنم آخه؟". 

راستی لباسهایتان را هم از ماشین درآوردم و برایتان پهنشان کردم. "پهن کردن لباس" در این شهر مه آلوده و اغلب بارانی و "بند رخت"ی که وجود ندارد و همه اش یک رَک (فارسیش چی میشه؟) فلزی و پلاستیکی است، فعل مضحکی است. فندک قشنگتان را هم که مدلش هیچ جایی نیست و شما زیادی بهش می نازید و از شما چه پنهان چشمم مدتهاست دنبال کِش رفتن اش است، را هم پر کردم. سیگارهایتان هم که دارد تمام میشود. سیگاری می گیرانم، با همان فندک قشنگتان، و حالا دارم آن عکستان را نگاه میکنم که قاب کرده اید و با آن چشمهای هوشیار مرا نگاه میکنید در حالیکه دستتان را زیر چانه تان زده اید. حیف که آقای هاپر دیگر نیست وگرنه احتمالن دفعه ی دیگر باز هم جسارت میکردم و می گفتم بیاید این عکس را بکشد. ادوارد هاپر میتوانست حتی درد دندانتان را که همچنان از آن سال مانده توی قاب را بکشد.

دفعه ی دیگر همه ی پنجره ها را دستمال خواهم کشید و یخچال را هم تمییز خواهم کرد اگر اجازه بدهید به آن دفتر قطع بزرگ سیمی ته کمد نگاهی بیندازم.

نقدن عرض دیگری نیست...

۴ نظر: