ستایشگر آنکسم که در پی آتشی ست تا خویشتن را در آن بسوزاند*

اگر از حال منِ این روزها پرسیده باشی، ساکتم. صدايم به طرز نگران كننده ای در نمی ‌آيد. تنها صدا، صدای موزیک "ارتش سری" است روی ری-پلی. شبها، میروم دم در، در خیابان چارلوود، سیگاری می گیرانم و جوری کامهای عمیق میگیرم که انگار دم درِ بسته ی کافه رضاییه ایستاده ام در خیابان سی تیر، با مانتوی کمر دار نوک مدادی و شال زرد خردلی و شب است با اندوهی ته نشین ته نگاه. غم نه. اندوه.

بعد برمیگردم به اتاق. یک نگاهم به تاریکی پشت پنجره است، یک نگاهم به سقف ترک خورده... مدتی همینجور بی حرکت وسط اتاق می ایستم. بعد گره ماکسی سبکم را از شانه باز میکنم و لباس، آرام سُر میخورد تا پایین تخت. بالشتها را روی هم می چینم و تکیه میدهم به دیوار و پاهایم را دراز می کنم. هوا آرام، و خنکای مطبوعی از سمت باغ پشت پنجره در جریان است. بخوابم؟ کاش... این شبها درست نمیخوابم. این شبها، زنی در من هست كه دارد گذشته اش را روی دور تند مرور می كند. گاه سرِ خاطره ای، تصویری، فریمی، چیزی، انگشتش را روی دکمه پاز فشار میدهد و لحظاتی مكث می كند. میدانم که باید خودم را از دست این زن نجات دهم! چگونه اما؟ نمیدانم! احتمالن تنها راهش هم آن است که ببریدم در کلینیک دکتر هاوارد بستری ام کنید ... 

نگاهم که می کنم من همیشه آدم ریسک بوده ام. ریسکهایی که می تواند خیلی ها را به ترس بیاندازد. من این خصلت به شدت خطرناک را دارم که اگر دکمه ی ریسکم را فشار بدهی، به آتشی که بی مهابا می سوزاند، نزدیک میشوم، چشمهایم را می بندم، نفسی عمیق میکشم و می پرم. البته آنقدرها بزرگ شده ام که فقط برای مُردن به آتش نپریده باشم. نه. اصلن. همیشه، حداقل در حد انتظار، انتظار داشته ام که از دل آتش، سیمرغی، هدهدی، کبوتری، گنجشکی، چیزی، بیرون بيايد، حالا گیرم سوخته، حتی ويران شده ولی زنده...

این شبها، البته که دلم برای آن دخترک ریسک پذیر تنگ نمی شود. چرا که جایی نرفته است. همینجاست. من هنوز جنون را به قوت در خودم دارم و برایم خاطره نیست... انگار این طرز جنون، طرز بودنم است. چیزی که اما اینروزها، "اندوه" را در تمام تنم پمپاژ و پخش میکند، از جنس "وقفه" است، از "بی آتشی" است، از "ایستادن بر دهانه آتش-فشان خاموش" است... اینروزها، دوباره، مثل روزهای تازه نوجوانی، دچار آن پرسشهای بنیادیِ بی جوابِ حتمیِ هستی گشته ام. پیچ می خورم و تاب میخورم جایی ما بین حقیقت، عشق، زیستن، واقعیت و دهها دل-ناله های دیگرم. و بعد؟ فقط مچاله می شوم. و "بی-چاره" آن آدمی است که جانِ پریدن دارد، اما آتشی نیست. سیمرغش، مدتهاست آتش ندیده و خموده به کنجی نشسته برای خودش لابد دارد معتاد می شود. آشوبهایم از این طرز زندگی، جایی دارد توافق نامه امضا میکند و صلح میکند اما زندگی ِ همچین آدمی که آتشش باید، درد میکند بدجوووووور... زمان که یک بعدی و تخت میشود، وقتی آغازها و پایانها گم می شوند و تو در برابر این سوال که از کی اینطور زندگی می‌کنم؟ از کجا شروع شد؟ تا کی اینگونه ادامه دارد؟ سکوت می کنی، وقتی زندگی منحنی نیست بلکه خط ضربانش به یک خط ممتد بدون فراز و بدون فرود، میل می کند، آنجاست که زندگی در حال احتضار است. در حال از دست رفتن. آنجا همانجاست که آدمی در تله ابدیت افتاده است. ابدیت کشنده است. خوب است همه چیز یکروز تمام میشود. حالا گیرم با مرگ... 

و این "بیچارگی"ام، "مچالگی" ام، از ندانستن از اینکه به کجای این شب تیره قبایم را بیاویزم، این بی-دست-گیره-گی، این بی آتشی، سخت رنجورم کرده است. بدترین نوع رنج. رنجی که نمیدانی از که می بری یا برای چه می بری اما می بری. هست. تنها چیزی که با قطعیت میدانم این است که آدمیزاده باید خودش را جایی خرج کند. دلی که، تنی که، جانی که خرج نشود، هدر رفته است. و "هدر رفتگی"، دردناکترین و غم انگیزترین بلایی است که میتواند بر سرنوشت آدمیزاده نازل شود...

کاش میشد از سرنوشتم جلو بزنم یا حداقل دستش را تو حنا بگذارم...




*گوته

۶ نظر:

  1. ...ستایشگر آن‌کسم که در پی آتشی‌ست تا خویشتن را در آن بسوزاند...

    آتشم...

    جنون ِ ستایشگرت...

    پاسخحذف
  2. از بس خوب نوشته بودیش که " دلم گرفته ای دوست در اوج همایون " شد توی دلم. حتی پاهامو توی خنکی پشت پنجره دراز کرده بودم .

    پاسخحذف
  3. تو چجوری اینقد حالیته دختر؟

    پاسخحذف