To fall in love is to create a religion that has a fallible god.

(Jorge Luis Borges)


خب امروز به سلامتی سفارت ایران در لندن بالاخره بعدِ نزدیک به چهار سال باز شد (حسنی های اینجا هم یکشنبه ها میرن مکتب!).

دوستان شهیدپرور هم دیگه قول بدن از دیوار مردم بالا نرن! ما هر چی این سی و پنج ساله کشیدیم بخاطر همین بالا رفتن از دیوار مردم بوده! اگه حرفی هم دارن، خب حرف بزنن! شأن ِ خلقتِ حرف هم همینه بخدا! از دیوار دیگه بالا نرن لدفن!

شماهام هی چقدر اینجا رو میخونین!؟ بسه دیگه! کامپیوترو خاموش کنین پاشین برین یه سر نوفل لوشاتو،سفارت بریتانیا، یه ویزا بگیرین پاشین بیاین ببینین آسمون ِ اینجا همون رنگیه که من میگم؟! تازه بعدشم، فالش مال من، تماشاش مال شهرِ به این قشنگی :-)

بچگیهای من، تو همون دو کانالی که بقول آقای نامجو یکی به جنگ میرفت، یکی به واتو واتو، یک سریالی نشون میدادن به اسم چاق و لاغر. دوست میداشتم این سریال رو ولی هیچوقت به ابلهی و بی عزضگی این دو تا احمق خنده ام نمیگرفت. امشب اما کلی لبخندم شد وقتی که همینجور دوش گرفته و چایی به دست توی تاریک-روشنای غروب ولو شده بودم روی کاناپه و فکر کرده بودم چقدر دنبال "قرقی" ِ داستانم که درست و به موقع سرِ بزنگاه برسه و منو سوار کنه ببره نجاتم بده. 
جدی... 

مولانا به سعی شایا

دانی که به دیدار تو چونم؟
تشنه -
...
می‌خواهم
بیرون بزنم
عین برق
بی‌قید
بی‌بند
ول بدهم
هیکلم را توی خیابان
جر بدهم
ناامیدی را
از سر تا پا
...

(ولادیمیر مایاکوفسکی)

چله نشین تو شدم*



آدمی که دیگه توی دلش یه قبر داره، دو راه بیشتر نداره: راه اول و راه ساده تر البته: نبش قبر. مدام فروتر رفتن و باز از گوشه ای حرفی، خاطره ای، نگاهی، چیزی درآوردن و هی کاویدن و کاویدن، که چی شد که اینجوری شد؟ وات وِنت رانگ؟ و دوباره و دوباره... نبش قبر... و نتیجه ش؟ میشه گودال عظیمی که مدام با چنگ و دندون حفره ش رو داری بزرگتر میکنی و بعد احتمال زیادی هست که یه روز بایستی کنار گودال و ببینی دیگه قبره تمام دل که چی، تمام بودنت رو گرفته و هستی ت یه قبره. اونهم یه قبرِ نبش شده، ترسناک و کریه و تنها چیزی که نمیخواستی..

من؟ بالاخره راه دوم رو انتخاب کردم. دوست هندی-پاکستانی م برام گفته بود که یکی از سنت های خاکسپاری سنی ها اینه که جسد رو که خاک کردن، باید پشت کنن به قبر و چهل قدم پشت به قبر برن. منم بهش گفتم که ایرانیا هم میگن خاک سرده و خاکسپاری آغاز فراموشیه. بهم گفت آره. برای ما اما شکل آیینی هم گرفته. چهل قدم پشت به قبر، بدون اینکه به عقب نگاه کنی، راه میری که آغازِ راحت ترِ فراموشی باشه. تو اون چهل قدم نباید، و اجازه نداری که به پشت سر نگاه کنی. حواست رو کامل جمع میکنی که برنگردی نگاه کنی...

داشتم میگفتم. من؟ بالاخره راه دوم رو انتخاب کردم. یه جایی فهمیدم که دارم مدام نبش قبر میکنم. مدام دارم میکاوم زیر خاکها رو، لابلای استخوونهای مُرده ، حرفها، نگاهها، خاطره ها و چه بسا زندگیها... اما یه روز یهو بخودم اومدم دیدم شِت! قبره داره تموم دلم رو میگیره و از بالا که نیگام کنی دارم قبری رو زندگی میکنم... و این دونستن البته آغاز راهی دردناک بود...

چیکار کردم؟ من آدم آیینی ام. پس همونروز برای خودم رو کاغذ آچهار، چهل تا چوب خط کشیدم. هر چوب خط نشانه ی یک قدمه. هر قدم هم یک روزه. ساده ترش اینه که بگم چلّه نشینم اینروزها. آغاز فراموشی قبر. شروع کردم استخوونهای پوسیده و بویناک و پوک رو برگردوندم تو چاله. حالا دارم خاکها رو برمیگردونم سر جاش. قبره رو باید پر کنم. باید فراموش کنم... هر وقت هم که باز یهو نیگاه میکنم که دارم دوباره ناخودآگاه نبش قبر میکنم، بالای چوبخط ِ اونروز ریز مینویسم: قبر برای فراموشی ست دخترم نه برای نبش!... میدونی؟ چله نشینی قواعد خودش رو داره. در آداب چله نشینی گفته اند که چله نشینی "تمرین و وادار کردن نفس است" و لازمه ش؟ "ملازمت نفی خاطر" (اینجا بخوانید "خاطره"). چله نشینی کار بغایت سختیه. در واقع سخت ترین کار. فراموشیِ خودخواسته با تمرین و بازی با لایه های روان و چرخش درون، اونم اینجوری وقتی قبرت اینقدر عمیق و وسیعه و سالها حواست نبوده داری نبش قبر میکنی...

حالا اینهمه که چی؟ به امیدی... به امید اینکه روزی ببینم نه فقط دیگه قبری نیست که خاک جانم اونقدری غنی شده باشه که پربارترین درختم رو تو اون چاله کاشته باشم. و کیه که ندونه که قبرستانها حاصلخیزترین خاکها رو دارند...

و آدمی به امید زنده است، لابد...



* از ترانه نوید کوهستانی با صدای گوگوش

قصه ی شهر دردِستان...

کاش اونجوری که آریا گفته بود "سیمپلی سرماخورگی گرفته بودم". از بد روزگار، آنفولانزای گاوی گرفته روانم. ویروسها و بدتر از آن خوره ها، پاتک زده اند و یورش آورده اند به تمام روانم... نشسته اند به نشخوار زن. به ویرانی کشانده اند همه ی خاطره‌های داشته و نداشته ی زن را. و زن؟ زن کار چندانی از دستش بر نمی آید. آدمی که تازه یک پایش قطع شده و هنوز خونریزی دارد را که نمیتوانی انتظار داشته باشی ماراتن لندن را هم شرکت کند. پس چه می کند؟ دراز کشیده در بستر بیماریِ جان براندازی که تمام روان ِ سرشارش را گرفته، در تختی در اتاق ِ پشتی ِ خیابان چارلوود ِ "شهر دردِستان" زیر درختی که دیگر یکی از کفترها مرده و حالا تنها یک کفتر است که نشسته روی آن "شاخه ی سدر کهنسال" و بدبختانه از خود مریض می پرسد:

"بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
 کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید؟"

و زن نگاه کفترک میکند و به درماندگی میگوید کاش داستانش همان نصفه ها تمام شود. همانجایش که پاسخ زنِ خسته و کاری که باید بکند این است:

آری "تواند بود
 پس از این کوهِ تشنه ، درّه ای ژرف است
 در او، نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
 غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید
 اهورا ، ویزدان ، ومشاسپندان را
 سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
 در آن نزدیک ها چاهی ست
 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
 به نام و یادِ  هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد
 ازو جوشید خواهد آب
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای ، جوشان
 نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب
 تواند باز بیند روزگارِ وصل
 تواند بود و باید بود
 ز اسب افتاده او ، نز اصل"...

زن دلش می خواهد داستانش تا همینجای خیال تمام شود. دارد میمیرد تا به آن "آری نیست"ِ ته داستان نرسد... لطفن...

زن تب دارد. دردناکترین بخشَش هم این است که نه طبیبی هست نه پرستاری. با درد خود باید که یک جوری بسازد. هزار خاطره‌ ی چشم‌ های خیس را می‌گذارد روی پیشانی اش، ناخنهایش را فرو میکند در کف دستانش، و چشمانش را می بندد...

زاسب افتاده او،
نز اصل... 

Fathers and teachers! I ponder, "What is hell?"
I maintain that it is the suffering of being unable to love...

(Fyodor Dostoyevsky)