چله نشین تو شدم*



آدمی که دیگه توی دلش یه قبر داره، دو راه بیشتر نداره: راه اول و راه ساده تر البته: نبش قبر. مدام فروتر رفتن و باز از گوشه ای حرفی، خاطره ای، نگاهی، چیزی درآوردن و هی کاویدن و کاویدن، که چی شد که اینجوری شد؟ وات وِنت رانگ؟ و دوباره و دوباره... نبش قبر... و نتیجه ش؟ میشه گودال عظیمی که مدام با چنگ و دندون حفره ش رو داری بزرگتر میکنی و بعد احتمال زیادی هست که یه روز بایستی کنار گودال و ببینی دیگه قبره تمام دل که چی، تمام بودنت رو گرفته و هستی ت یه قبره. اونهم یه قبرِ نبش شده، ترسناک و کریه و تنها چیزی که نمیخواستی..

من؟ بالاخره راه دوم رو انتخاب کردم. دوست هندی-پاکستانی م برام گفته بود که یکی از سنت های خاکسپاری سنی ها اینه که جسد رو که خاک کردن، باید پشت کنن به قبر و چهل قدم پشت به قبر برن. منم بهش گفتم که ایرانیا هم میگن خاک سرده و خاکسپاری آغاز فراموشیه. بهم گفت آره. برای ما اما شکل آیینی هم گرفته. چهل قدم پشت به قبر، بدون اینکه به عقب نگاه کنی، راه میری که آغازِ راحت ترِ فراموشی باشه. تو اون چهل قدم نباید، و اجازه نداری که به پشت سر نگاه کنی. حواست رو کامل جمع میکنی که برنگردی نگاه کنی...

داشتم میگفتم. من؟ بالاخره راه دوم رو انتخاب کردم. یه جایی فهمیدم که دارم مدام نبش قبر میکنم. مدام دارم میکاوم زیر خاکها رو، لابلای استخوونهای مُرده ، حرفها، نگاهها، خاطره ها و چه بسا زندگیها... اما یه روز یهو بخودم اومدم دیدم شِت! قبره داره تموم دلم رو میگیره و از بالا که نیگام کنی دارم قبری رو زندگی میکنم... و این دونستن البته آغاز راهی دردناک بود...

چیکار کردم؟ من آدم آیینی ام. پس همونروز برای خودم رو کاغذ آچهار، چهل تا چوب خط کشیدم. هر چوب خط نشانه ی یک قدمه. هر قدم هم یک روزه. ساده ترش اینه که بگم چلّه نشینم اینروزها. آغاز فراموشی قبر. شروع کردم استخوونهای پوسیده و بویناک و پوک رو برگردوندم تو چاله. حالا دارم خاکها رو برمیگردونم سر جاش. قبره رو باید پر کنم. باید فراموش کنم... هر وقت هم که باز یهو نیگاه میکنم که دارم دوباره ناخودآگاه نبش قبر میکنم، بالای چوبخط ِ اونروز ریز مینویسم: قبر برای فراموشی ست دخترم نه برای نبش!... میدونی؟ چله نشینی قواعد خودش رو داره. در آداب چله نشینی گفته اند که چله نشینی "تمرین و وادار کردن نفس است" و لازمه ش؟ "ملازمت نفی خاطر" (اینجا بخوانید "خاطره"). چله نشینی کار بغایت سختیه. در واقع سخت ترین کار. فراموشیِ خودخواسته با تمرین و بازی با لایه های روان و چرخش درون، اونم اینجوری وقتی قبرت اینقدر عمیق و وسیعه و سالها حواست نبوده داری نبش قبر میکنی...

حالا اینهمه که چی؟ به امیدی... به امید اینکه روزی ببینم نه فقط دیگه قبری نیست که خاک جانم اونقدری غنی شده باشه که پربارترین درختم رو تو اون چاله کاشته باشم. و کیه که ندونه که قبرستانها حاصلخیزترین خاکها رو دارند...

و آدمی به امید زنده است، لابد...



* از ترانه نوید کوهستانی با صدای گوگوش

۳ نظر:

  1. من این شعر کوتاه را
    به تجربه زیسته‌ام
    که تنها غزالان بی‌جفت
    دوبار می‌میرند...

    پاسخحذف
  2. هممممم... آیین خوبیه. لت می ترای ایت تو! بععععله.... حالا یه وقت که آدم شدم میگم چند تا قبر تو دلم نبش کردم. ��

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ته فیلم دَمیج یادته؟:
      "Damaged people are dangerous. They know they can survive"
      همون!
      ترای ایت لاو! :***

      حذف