مولانا به سعی شایا

زآنچه چشیدم ز لبت
هیچ لبی را مچشان
...
تهران این بار، بیمارتر و کم حرف تر و نازکتر بودم. حالا چند روزی است که برگشته ام. برای خودم دمنوش به-لیمو دم کرده ام و اینجا هم که کلن همه فاز سلامتی و ارگانیک و هربال! هستند. نصف لیوان برای رییسم و همکار آلمانی ام هم ریختم. چشمهای جفتشان شهلاست با من الان!

دمنوش خوشبو و گرم کنار دستم، روی میز کار، دارم از پنجره به بیرونِ نیمه ابریِ سرد نگاه میکنم و به آهنگ مرگم گوش میکنم. نگفته ام برایت؟ هه هه! وصیت کرده ام در مهمانی که به مناسبت مرگم برپا میشود (ختمی نیست. مهمانی است. خوش پوش بیایید و لذت ببرید)، این آهنگ پخش شود. خیلی خوب است. برای من خیلی خیلی خوب است. از من که کسی معمولن نمی پرسد ولی اگر اگر اگر روزی بپرسید میگویم بگردید و آهنگ مرگتان را انتخاب کنید. با آن، آهنگِ زندگیتان را تشخیص خواهید داد. من آهنگ مرگم را انتخاب کرده ام. فقط هم با همان پیانوی استاد ولادیمیر هورُویتز عزیزم باشد، لدفن.

شوبرت برای خودش دارد آرام پخش می شود. فکر میکنم که بهترین شباهت به من در این مقطع از زندگی ام، ارون رالستون است. در 127 ساعت. توی کوه، بی اینکه کسی بداند کجا هستم و کدام گوشه ی دنیا در-مانده ام، در تنهایی مخوف کوهستان، تخته سنگ افتاده روی دستم و له شده و من آویزانم به همان دست له شده لای صخره ها. جایی که احدی نمیداند کجاست و من به چه حالی ام. تفاوت من با ارون الستون اما در طول مدتش است. برای او 127 ساعت طول کشید، اما برای من 127000 ساعت هم بیشتر حتی. تحملم بی شک زیاد بوده. بعد از 127 ساعت، بالاخره، ارون رالستون آن تصميم نجات دهنده اش را گرفت. با آن چاقوی كوچك و كُندی كه داشت دستش را قطع كرد...

از انتخاب کردن متنفرم. بر این باورم که آدم ِ "اُتنتیک"، آدمی که سر جای خودش "هست" و با همه ی بودنش "هست"، خودش را در مرحله ی انتخاب نمی بیند. هست. با تمام بودنش و خواستنش "هست". آدمی که میداند چه باید بکند، همان کار را میکند. انتخابی در کار نیست. انتخاب زمانی است که دستمان لای صخره ها گیر کرده...

 و بدی اش این است: ماندن تا ابد لای صخره ها، یا قطع دستم، هردو، به شدت درد دارد... بدجور... و احتمال مردن در هر دو حالتش به تساوی هست...

شوبرت همچنان ادامه دارد...

مدتی این مثنوی تاخیر شد. مهلتی بایست تا خون شیر شد*

راستی کجا بودیم؟ تهران بودیم. نادری. دم ِ در. شایا سرش را بلند میکند. چکمه های زرشکی رنگش را ‌پوشیده است. شال زردش را ‌پیچیده دور گردنش.  نگاهش لحظه ای درنگ می کند، بین رفتن و ماندن. زل میزند به چشمهایش. او تاب نمی‌آورد. نگاهش را پرت میکند به سمت دیوار. شایا در دلش می‌ گوید همین است. باید تمرین کنی در چشمهایش خیره نشوی...

کجا بودیم؟ تهران بودیم. توی خانه. روبروی آینه. درگوشی به شایا می‌گوید دیگر وقتت شده دختر. وقتت شده که بلند شوی بروی برای خودت بیرون از این بندهای مجازی بچری. بروی برای خودت جایی دست و پا کنی. من هم کمکت میکنم. حرفهایت را و قصه‌ هایت را بردار ببر آن جای دیگر دلبندم. بیخود هم حالا قضیه را اینقدر تراژدی اش نکن. اینهمه اشک از کجایت می آوری واقعن؟ با هم بنشینیم و بعدترها ببینیم کجاها رفتی و با کی رفتی و چه‌ کارها کردی. باشد؟ باشد؟ شایا دماغش را بالا میکشد...

کجا بودیم؟ سر بزنگاهِ زندگی. جایی که مثنوی لاجرم تاخیر شد. تعریف کنم؟ نه! بگذار بگذریم...


* مثنوی- دفتر دوم