مدتی این مثنوی تاخیر شد. مهلتی بایست تا خون شیر شد*

راستی کجا بودیم؟ تهران بودیم. نادری. دم ِ در. شایا سرش را بلند میکند. چکمه های زرشکی رنگش را ‌پوشیده است. شال زردش را ‌پیچیده دور گردنش.  نگاهش لحظه ای درنگ می کند، بین رفتن و ماندن. زل میزند به چشمهایش. او تاب نمی‌آورد. نگاهش را پرت میکند به سمت دیوار. شایا در دلش می‌ گوید همین است. باید تمرین کنی در چشمهایش خیره نشوی...

کجا بودیم؟ تهران بودیم. توی خانه. روبروی آینه. درگوشی به شایا می‌گوید دیگر وقتت شده دختر. وقتت شده که بلند شوی بروی برای خودت بیرون از این بندهای مجازی بچری. بروی برای خودت جایی دست و پا کنی. من هم کمکت میکنم. حرفهایت را و قصه‌ هایت را بردار ببر آن جای دیگر دلبندم. بیخود هم حالا قضیه را اینقدر تراژدی اش نکن. اینهمه اشک از کجایت می آوری واقعن؟ با هم بنشینیم و بعدترها ببینیم کجاها رفتی و با کی رفتی و چه‌ کارها کردی. باشد؟ باشد؟ شایا دماغش را بالا میکشد...

کجا بودیم؟ سر بزنگاهِ زندگی. جایی که مثنوی لاجرم تاخیر شد. تعریف کنم؟ نه! بگذار بگذریم...


* مثنوی- دفتر دوم

۲ نظر:

  1. بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟

    پاسخحذف
  2. آمدی...... جانم به قربانت دختر.......

    پاسخحذف