1. "صبح شما بخیر. و اگر دیگر
ندیدمتان، ظهر بخیر، عصربخیر و شب بخیر"...
2. سوزن مغزم روی یک صحنه ای از فیلمی که اسمش هم یادم نمیاد، گیر کرده. داریوش فرهنگ داشت توی جاده ای سرسبز رانندگی میکرد.
وقتِ رانندگی، یک بازی خطرناک آیینش شده بود که آدرنالین رگهاش را به اشباع می رساند.
چیکار می کرد؟ چشمهایش را می بست. و می شمرد. میخواست ببیند تا چند شماره جرأتش را
دارد که با چشمهای بسته براند، کم نیاورد و نمیرد. من؟ دارم می شمرم! سقوط
از آنچه از دور به نظر می رسد به شایا بسیار نزدیکتر است...
3. در The Truman Show حالا دیگر ترومن با همه ی تلاشی که سازندگان این استودیوی عظیم از طرز زندگی
اش کرده اند، فهمیده است که دارد زندگی اش را "بازی میکند" و بخشی از
نمایش است. بر فوبیای ترس از آبش غلبه کرده و با طوفان، که آنهم ساختگی است، دست و پنجه نرم کرده
و حالا دستهای خسته و نفس بریده اش رسیده به دیوار استودیو. از پله ها بالا رفته و مکث کرده بر
بالاترین پله. روبروی در. دری تعیین کننده. که بماند در همین دنیای معقول و به جا و آرام و آشنایش یا پا بگذارد
آنسوی در. دنیای نشناخته ی ناآشنا. و؟ " اگر دیگر ندیدمتان، ظهر بخیر، عصربخیر و شب بخیر"...
اشتراک در:
پستها (Atom)