مسخ...
دیروز به معبد هندوها رفته بودم. در
سالن بزرگ مرمرین و بغایت زیبای معبد، رو در رو و چشم در چشم خدایان هندو... برای
یکشنبه صبح، هنوز خیلی زود بود و معبد خلوت بود. گوشه ی دنجی را انتخاب کردم و نشستم.
سکوت و آرامشی دارند اینجور مکانهای مذهبی که آدمیزاده بی اختیار مبهوت عظمتشان می شود
و انگار که واقعن هم خدایی هست! من؟ اسطوره ها برایم جذابند. به شددددت جذابند. اسطوره
ها و خدایان. هندو، یونانی، لاتین، هرجا. نشسته کنج معبد هندو، به این فکر کردم که از اسطوره هایی که خوانده ام کدام اسطوره را
بیشتر دوست میدارم. این مدل سوال از آن سوالهاست که معمولن احمقانه و بیهوده و گاهن آزاردهنده می یابمشان. "بهترین"
موسیقی؟ "بهترین" کتابی که خوانده ای؟ "بهترین" سفری که داشته
ای؟ "بهترین" آدمی که دیده ای؟ هیچ موسیقی، هیچ کتابی، هیچ جایی یا
آدمی، نهایت و "ترین"ِ آدمی نمیتواند باشد. بهترین اسطوره برای من؟! آن
گوشه ی دنج و آرام معبد هندو اما، جوابی برای این سوال داشتم: افسانه ی مسخ اُوید.
نشسته بر کنج معبد هندو، بهترین افسانه ای که حال اینروزهای مرا شرح دهد همانا افسانه ی مسخ
اُوید Ovid's Metamorphoses است.
نیمف دافنه، پری زیبا و ظریفِ جنگل و آبشار و شکار بود. حالا
آپولو، خدای عشق، او را دیده، او را می خواهد و به بستر می طلبدش. دافنه اما دلش
میخواهد تنها در جنگل بماند، به جنگل محبوبش تعلق داشته باشد و روزها به شکار
برود. آپولو اما خدای قدرتمندی است که نه شنیدن را بر نمی تابد. دافنه یک پری کوچک
زیبا و اکنون غمگینی بیش نیست و آپولو قدرتمندترینِ خدایان است و او چاره ای ندارد
جز اینکه خود را تسلیم آپولو کند. دافنه اما بهترین کاری که
از او برمی آید را انجام می دهد: می گریزد. فرار می کند. آپولو؟ خشمگین به دنبالش
می افتد.
یک لحظه ای در این شعر/افسانه هست که لحظه ی من
است. دافنه بی رمق، جوری که دیگر نمیتواند روی پاهایش بایستد از بس که دیگر جانی
در او نمانده که از آپولو فرار کند، بر پاهای پدرش، پِنِوس Peneus، خدای رودخانه، به
التماس می افتد برای کمک. پدر دافنه دلش برای دختر کباب می شود. دست بر سینه ی
لطیف دختر می گذارد و ورد را می خواند. اینجا همان لحظه ی من است. .دافنه آرام
شروع به "مسخ" شدن میکند. او از آن پری کوچک زیبا با پستانهای کوچک، شروع
به درخت شدن میکند.دستهایش گسترش می یابند و به شاخه های درخت تبدیل می شوند. موهایش
به برگها، پاهایش ادامه می یابند به ریشه ها، صورتش کشیده میشود تا نوک درخت و پستانهای
کوچک و ظریفش به شیار کوچکی در پوسته ی درخت. دعای پنوس که تمام میشود، آپولو میرسد. آپولو
دستش را که بر شیار درخت می گذارد، هنوز
میتواند تپش و رعشه و لرزش پستانهای کوچک دافنه را زیر این شیار حس کند...
مسخ یک فرایند دگردیسی ست. فرایندی که هم خشونت و
درد دارد، هم نجات دهنده است. از چیزی می میراند تا چیز دیگری متولد شود. هنوز مشخص
نیست که کجا دافنه تمام می شود و کجا درخت آغاز می شود. زیبایی ناب آن لحظه ی دگردیسی. ترک خوردن پوست برای تبدیل. لحظه ای از کهن، که
انگار برای تمام نسلها و زمانها از هویت دوگانه ی ما می گوید. و آدمی از فراز
هزاران سال، این دوگانگی ِ آدمی، بودن دو چیز هم-زمان، بودن چیزی تعریف نشده و مبهم
را در اسطوره ی دافنه به تماشا می نشیند. این مسخ، این دگردیسی اما یک تناقض دوسویه هم دارد. تا این زمان، تا مسخ، دافنه در حال فرار
است. وگرچه بی رحمانه، مسخ اما نجات و رستگاری او هم هست. حالا گرچه آپولو می تواند او را لمس
کند، اما دیگر نمی تواند تصاحبش کند، با اینحال اما پری ِ زیبای شکار و جنگل دیگر نمی تواند حرکت کند. یعنی، از یک طرف، او دیگر چه کند که بسته پایش، از سوی دیگر اما، درختی است
برای همیشه در جنگلِ محبوبش. جایی که به همانجا تعلق دارد. طرز دیگری از آزادی...
من اما؟! راستی من چرا دارم فرار می کنم؟! از چه
کسی/چیزی می گریزم؟! نجاتم در کدامین مسخ است؟!... نشسته بر کنج معبد هندو، در
شمال شهر، دافنه ام بی اینکه جواب روشنی برای این سوالها داشته باشد، چشمهایش را آرام
در چشمان خدایان ِ هندو می بندد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر