سهراب سپهری آنقدرها شاعر من نیست. اخوان ثالث حتمن
هست. با تاکید هست. سهراب اما با ملقمه ای از دودلی هست. ولی خب! امروز وقتی دم در
پک عمیقی به سیگارم زدم، دیدم که "آسمان مکثی کرد"...
فردا تولدم است. دیگر تویی که اینجا را میخوانی
میدانی که سنتی دیرینه دارم برای تولدهایم. میدانی که جشنی و کیکی در کار نیست.
میدانی که بیش از یک دهه است که شبهای تولدم قشنگترین لباس آن سال را می پوشم و
میروم تئاتر می بینم. امروز غروب تمام استیج های لندن را زیر و رو کردم و هیچ
کدامشان حتی ته دلم را نگرفت. زیر لب مزمزه کردم: سنت شکنی کنم آیا؟ حیفم می آید
راستش. لااقل تا به فردا میتوانم بگویم حداقل یک چیز بود که من سالها در آن ادامه دار
بودم!
خرید درمانی همیشه برای من کار کرده. رفته ام و یک
جفت کفش گران از شرکت مگس برای خودم هدیه خریده ام. با یک لباس که با آن نیمه ی
هیپی و کولی ِ بودنم خیلی سِت است. کوتاه است، تا خیلی بالای زانوهایم، یقه نیمه
اسکی، و پر از رنگ. طرحی کوبیسم از رنگها. هم کفشها و هم لباسم روی تخت اند برای
فردا که بپوشمشان. اما از ظهر دارم خودم را نوازش میکنم که این یکسال چه بر من گذشته که همه چیز این قدر خالی است؟ آنقدر که خریدهایم هم حتی گوشه ای از این خالی را پر نمی کنند...
از بیرون که تماشایم کنی، زندگی ام اتفاقن این یکسال
گذشته خیلی هم رو به راه بوده است. فردا میشود درست یکسال که تزم را
دفاع کردم. یکماه بعدترش پُست-داکم را شروع کردم و پریروز هم که نامه ی شهروندی ام
آمد. هدیه تولد سرکار خانم ملکه لابد!! من اما؟ چشمم به چمدانِ زیر تخت خیره مانده
است. نامه ی شهروندی انگار یکجور تیر خلاصی بود. انگار بالاخره دوزاری ام افتاد.
انگار یکهو متوجه شدم که مدتهاست نگاهم منتظر و خیره به چمدان زیر تخت است. و از
وقتی نگاهم به چمدان زیر تخت است، زندگی ام دو تکه شده. یک زندگی را
همینجا دارم می سازم. دیگری اما چمدانش را برداشته برای همیشه از اینجا میرود.
سالی که گذشت سال جان-خراشی بود. و آنقدر کند بود که وقت کردم همه ی جاهای خالی ام
را سرک بکشم و در کنج هایم سراغ زخمهایم را بگیرم. امسال طاقتم طاق بود. غلیظ و طاقت
فرسا...
می ایستم روبه
روی آینه. همیشه از دیدن خودم تعجب میکنم! تصویرم انگار زندگی یی سوای من دارد. دستش
را بلند میکند و با انگشت یک طرفِ لبم را بالا می کشد که یعنی بخند. خنده ام اما
کج و یک وری است. دست دیگرش را بالا می برد و آن یکی گوشه ی لبم را هم بالا می کشد. چشمانم
شیطنت میکنند. بعد لپ هایم را توی دهانم می کشم و ماهی میشوم و به همان حال می
گویم: شل کن دخترم، شل کن... خنده ام می گیرد. کالینکا می گذارم. گیلاسی شراب برای خودم
میریزم.
حالم؟ خوبم...
سلام شایا جان ،
پاسخحذفبا یک روز تاخیر تولدت مبارکباد :))
راستش تقصیر خودت است که با امام آمدی ،مشغول ایشان بودیم :)))
خب بگذار برایت آرزویی بکنم .......
و چه آرزویی :))
به زندگی انو بگو :
https://www.youtube.com/watch?v=CET1r6FOp1g
شهریار هم بد نیست
یکروز تاخیر نبود کلاغی. من و آقا تو یه روز اومدیم :)) ممنونم :*
حذفالو! الو زندگی؟ "بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه"!...
:))
پاسخحذفنه تاخیر ازمن بود نه از آقا ،نه از تو ،شما از اول هماهنگ بودید:))
والا من همان خاکم که هستم :))
یک هایکوی بسیار عجیب ژاپنی هست :
گل ها چرخان پراکنده می شوند
در باد
هم چون برف
آنچه در اطراف می ریزد
خود منم
(کینت سونه)
که با عث می شود به همین انتخاب تو برسیم :
"بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه"!...
:-)
حذف:-*
عزیزترین، شایای من،
پاسخحذفتولدت مبارک دختر گل.... دخترک من...........
روز تولد تو رو بیشتر یادم بود تا آغاز اون دهه ی کذایی. همه اون آرزوهایی که برات نوشتم بعلاوه ی این که اون دخترک توی آینه، با اون یکی که چمدانش رو بسته و رفته، با شایای من، به یک توافق کلللی برسن تا دخترک من به بهترین هاش برسه.
من اما عاشق همینت هستم که آروم نمی گیری..........
تو عزیز دل خودمی ترنجی :***
حذفخیلی ازت ممنونم. دلم برات تنگ شده، خیلی :( یه کافه آفتاب برو به یاد ما :-)
تو گل دختر منم هستی (با اجازه ترنج بانو) :)
پاسخحذفتولدت خیلی مبارک خانوم گل
خوبه دیگه این بچه یتیم نمیمونه :-))
حذفخیلی لطف داری پیام :*