بالاخره وقتش رسید. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به
زندگی در 2015 نشستم! و بالاخره وقتش رسید. مرخصیهای پایان سال. 2015 نکبت. فرقش در انگلستان
با ایران این است که مرخصیهایت را "باید" بگیری. اینجا کارمند جماعت اصولن
مفهوم اضافه کاری را نمی فهمد. یعنی می فهمدها، ولی اضافه پولی بابتش نمی گیرد، پس
چرا بفهمد؟! آن میزان مشخص مرخصیهای سالانه هم اجباری است. وگرنه سوخت میشود. بای دیفالت ِ قضیه این است: باید مرخصیهایت را بگیری.
داشتم میگفتم. از مرخصیهای سالانه ام 4 روزش
باقی مانده بود. چسباندمشان به آن ده روز که پژوهشکده هرسال برای ایام کریسمس و
سال نوی میلادی تعطیل است. با خودم فکر کرده بودم این دو هفته برای انجام این
ماموریت بهترین وقت مناسب است.
سمتِ شرقی خیابان ویلتُن، آخرین طبقه ی یک
ساختمان اداریِ 5 طبقه، کافه ی دنجی دارد. آنجا محل مناسبی بود. اگر پشت یکی از دو
میز کنار پنجره اش می نشستی، دید خوبی به محوطه ی حیاط خانه و نشیمن کوچکش با
آن رنگهای گرم و چیدمانِ صمیمی اش داشتی. یک آپارتمان کوچک، با نمای سپید، سبک معماری
داخلی مدرن، و سبک معماری بیرونی قدیمی و به سبک دوران ویکتوریایی. اگر اشتباه نکنم
پنجره ی زیبایی به خیابان با شمعدانی هایی که هنوز غنچه و گل میدهند هم داشت.
ورودی، یک در چوبی بود که در دو طرفش دو ردیف نرده ی سیاهرنگ ادامه داشت.
قهوه به دست نشستم پشت پنجره ی کافه ی دنج
در طبقه ی پنجِ آن ساختمان اداریِ مشرف به نشیمن ِ خانه اش. قهوه ها خوبند. آدم
میتواند کلی چیز پشتشان قایم کند. قهوه چی اگر کمی حواسش بوده باشد، لابد فهمیده که چندین روز است که قهوه ام را که می گیرم، می نشینم پشت همان صندلی همیشگی
کنار پنجره و خانه اش را زیر نظر می گیرم. این قسمت از کار، گرچه به نظر کار ساده
ای می آید، اما در واقع مهمترین بخش ِ کار است. ابتدا ابعاد خانه را در نظر می
گیری. بعد زمانهایی که شایا خانه اش است را به دقت به حافظه می سپری، روتین زندگی
اش را یاد می گیری، مواقعی که تنهاست، مواقعی که تنها نیست، گاههایی که توی نشیمن
است، گاههایی که بیرون میرود و گاههایی که بر میگردد. باید مناسبترین وقت را جست.
روزِ موعود هوا سردتر بود. 30 دسامبر 2015. آخرین شبش. و من چه تمام شدنش را به انتظار نشسته بودم. روز به روز. شب به شب. بخصوص از آن آگوستِ نکبتش به بعد... باران ریزی هم
می بارید اما خللی در دیدِ دوربینِ اسنایپر جدیدم ایجاد نمیکرد. ماگهای قهوه گرچه
بلدند کلی چیزها را پشتشان قایم کنند، اما پنهان کردن اسنایپر، آنهم مجهز به
دوربین و صداخفه کن، کار ساده ای نبود. خوشبختانه شال زردم بلند بود. منتظر و
مترصد نشستم.
شایا وارد خانه اش شد. از پنجره ی نشیمنش
می دیدم که اول کوله اش را روی صندلی گذاشت و بعد خم شد و بندهای چکمه های بلندِ
تا زانویش را باز کرد. بعد از دیدم ناپدید شد. لابد رفت توی اتاق لباسهایش را عوض
کند. من؟ عجله ای نداشتم. قهوه ام هنوز گرم بود و بهرحال او روز آخر زندگی اش را می گذراند و فکر کردم بگذار کمی در خانه اش بچرخد و بچرد.
از زاویه دوربین دوباره نگاهش کردم. می
پاییدمش برای لحظه ی مناسب. شنل قرمزش را روی شانه های نازکش انداخته بود و برای
خودش قهوه ای ساخت. آرام. بی هیچ شتابی. حرکاتش هم آنچنان موزون بودند که انگار
میدانست جلوی دوربین است و کسی می پایدش. از کنار گنجه سیگاری برداشت و یکدست ماگ
قهوه و یکدست سیگار، آمد دم پنجره. و معجزه اینجا اتفاق افتاد. سرش را بالا کرد و
مستقیم توی چشمهایم زل زد. شوکه شده بودم. توهم برم داشته؟ دوباره از دوربین نگاهش
کردم. اینبار لبخندی هم زد و ماگ قهوه اش را به عنوان "سلامتی" بالا
برد. گیج شده بودم. باید شلیک میکردم. دستم روی ماشه نمی چکاند اما.
به حال غریبی پول قهوه را دادم و آمدم
پایین. دل توی دلم نبود. بی اینکه در بزنم، در را باز کرد. انگار منتظرم بود. پلن
بی این بود که ضامن را بکشم و بعد کف دستش بگذارم و آرام در چشمهایش بگویم:
"این از طرف شایاست". و هر دو منفجر شویم. در را باز کرد. چشمهایش
درخشان بودند و معنای لبخندش را نمی فهمیدم. یکجایی در"لیلا"ی
مهرجویی هست که لیلا کنار شمشادها پیاده میشود که رضا برود خواستگاری و برگردد.
قبلترش هم از خودش پرسیده که اینجا چکار میکند. من در چشمهایش؟ همان. دستم را
میگیرد و ضامن را تماشا میکند. جوری که انگار خانوم دکتر است و دارد به محتویات کشف
جدیدش نگاه ِ تحسین آمیزی میکند.
حالا؟ دارم گلدانی را که داده می برم توی خاک بکارم باشد که "ریشه دار
شود"...
واوووووووووو
پاسخحذفاینه یک شایای چشم براق با کبشهای نو :)
غافلگیرمون کردی:))
به پنجره سمت چپ هم شلیک می کنی؟؟؟
فعلن باید گله رو بکارم :-)
حذفممنون کلاغی :*
ساقی به دست باش که این مست می پرست
پاسخحذفچون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
https://www.youtube.com/watch?v=7xIWN_tsSR8
بکار دخترم بکار ......:)
آن آرزو که در دل امیدوار توست
و رؤیا نیز هم...
حذف