The Missing Piece

ایستاده ام دم آشپزخانه ی پژوهشکده، طبقه ی چهار، ماگِ آبی با نقشهای اسلیمی همدان که دو سال پیش داغ داغ آبجی کوچیکه از خود محل روانه کرده بود، به دست. منتظرم لیزا قهوه اش را بسازد تا نوبت من بشود. تکیه داده ام به چهارچوب در و دارم حرکات و اندامِ استوار لیزا را دید می زنم. لیزا سیاه پوست است. از جزایر زیبای کاراییب. قد بلند است و دندانهای سالم و ردیفی دارد. نیمه های چهل سالگی. رد عضلات لیزا را می گیرم تا مفاصل، تا شانه، تا ترقوه. از طرزِ "زیبایی" از من بپرسی، می گویم، این خودِ طبیعیِ بدن خود ذات زیبایی ست. به دور از تمام ایده های زیبایی که رسانه ها به خورد آدمی می دهند، تن، به عنوان یک امرِ معمول، یک اندامِ عمومی، آن‌ چنان فتبارک‌ الله است که اروتیسم را هم پشت سر می‌گذارد و میشود زیباییِ ناب. آن استواری و هماهنگی تام و و تمام اندامها.

ماگِ آبیِ قهوه به دست برمیگردم پشت میزم. کنار صفحه ایمیل کاری ام، چهار صفحه دیگر هم روی مونیتورم بازند. یکی یک فلوشیپ (فارسی اش چه میشود؟) در آلمان، دیگری در همین لندن، سومی در آمریکا و آخری هم یک موقعیت کاری در ایران. بله! اینروزها به ایران هم فکر میکنم. گرچه همه دوستان و یاران یک صدا معتقدند که ایران جای زندگی نیست! آریا هم که آب پاکی را ریخت روی دستهایم و گفت: " هرچی از خاورمیانه لعنتی دورتر بهتر". 

برای من؟ لندن هم دیگر به اندازه ی تهران، شهر من است. در آن زندگی ها و مُردگی ها کرده ام و خاطره به خاطره به خیابانها و کوچه ها و خانه هایش گره زده ام و دخیل بسته ام. زبان شهر را آموخته ام و آشنای دیرینه ایم دیگر. مشکلم اما با هر دو شهر، چه تهران و چه لندن، این است که دیگر هیچکدامشان برایم گِرد نیست! گِرد کاملِ دلخواه. هر کدامشان نیم دایره های ناقصی هستند که نیمه دیگرشان را گم کرده اند (سلام آقای سیلوراستاین). تهران برایم شور دارد، لندن شعور. لندن آن شورِ لازم را ندارد، تهران آن شعور کافی را! جانی که شور نداشته باشد و به شعور بسنده کرده باشد، سرد است. شعر ندارد. همین است که  نگاهم هنوز خیلی پروانه ای و کلیشه ای به تهران هم هست. همین است که اینقدر نوستُل-وار! آن شهر را دوست می دارم. اما خب! تهران آن رویش را هم برای من رو کرده. تهران در عین حال، یک داگ‌ ویل گنده هم هست که هر روز، تکه ‌های بیشتری از شهروندانش را با بیرحمی می ‌بلعد. دوستانم هم همه گواهند.

زیگمونت باومن، در رساله‌ ی "عشق سیال" ‌به یادمان می آورد که "انسانها، در تمامی اعصار و همه ی فرهنگها، با راه‌ حلِ یک مساله‌ ی واحد رو به رو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند؟ چگونه به اتحاد برسند؟ چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به یکی‌ شدن برسند؟ کل عشق، صبغه‌ ی میلِ شدیدِ آدمخواری دارد. همه‌ ی عشاق خواهان پوشاندن، نابود کردن و زدودن غیریتِ آزارنده و ناراحت‌ کننده‌ ای هستند که آنها را از معشوق جدا می‌کند. مخوفترین ترس عاشق، جدایی از معشوق است، و چه‌ بسیار عشاقی که دست به هر کاری میزنند تا یکبار برای همیشه، جلو کابوس خداحافظی را بگیرند".

کسی چه می داند؟!... شاید هم زمانی که شور و شعور در جانی/جایی توامان شد و دایره کامل شد، دیگر صدایی از آن بلند نشود (باز هم سلام آقای سیلوراستاین) و زندگی از آنِ همان قطعه ی ناقص باشد که تا ابد آواز می خواند که در جستجوی تکه ی گم شده ام هستم...

شهرها هم آدم اند دیگر... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر