What a strange machine man is! You fill him with bread, wine, fish, and radishes, and out comes sighs, laughter, and dreams.

(Nikos Kazantzakis)

جاده باز منو صدا کرد*

روزهای آخرم رو اینجا، توی این پژوهشکده ای که یکسال گذشته رو اینجا بودم و عمیقن دوستش هم دارم، می گذرونم. سه هفته ی دیگه اینجام. راستش دلم میخواست امسال رو بمونم اینجا ولی کمی مشکل بودجه پیش اومد. گفتن بمون اگه میشه ولی با پول کم. گفتم شرمنده نمیشه! بله اینجوریاست! آدم از یک جایی و سنی به بعد، پول-دوست هم میشود! فلذا با کمال بی تواضعی خاطرنشان کردم که دیگه حالا با گذروندن پست-داک، شرمنده، بیشتر هم باید بسلفید. رییس مهربونم گفت امسال "سِویِر باجت کات" داشته. منم گفتم دلم میخواد که بمونم ولی نه با این میزان حقوق. گفت می فهمم.

بگذریم. فکر کردم خیلی هم بد نیست. یک پس انداز ناچیزی دارم که بتونم تا دو ماه تو این شهر بخورم و نمیرم. پس فکر کردم بعد از سالهای سال درس خوندن و کار کردن و دویدن، خیلی هم بد نیست لابد، که یک مدتی "بی-کار" باشم! یک فرصت چند هفته ای بخودم بدم بشینم درست درمون نگام کنم بلکه چیزی ازم دستگیرم شد! راست ترش اینه که ترسیدم. یه جوری هول برم داشته از این که چه طوری آدمی از پیِ هم، از پیِ نداشته‌ ها و داشته‌ هاش میاد و میره و تموم میشه. از اینکه بوده یا نابوده به کامِ خویش، به قول آقای خیام نابوده میشه!

فکر کردم این سه هفته که تموم بشه، وقتشه که بزنم به جاده. عاشق جاده ام. عشقبازی در جاده ها. گرچه احتمالش خیلی بالاست که آدمی مثل من که عاشق جاده های بی سر و تهه، یک وقتی، یک جایی، اسیر جاده ‌ای بشه که ته داره! شاید هم بن بست حتی! کسی چه میدونه. هنوز اما چشمهام با جاده های بی سر و ته برق می زنن. شاید باورش سخت باشه ولی من حتی با جاده های نرفته هم خاطره دارم! یک جورایی جاده برام حکم اون معشوق ابدی و دلخواه رو داره که باهاش خیال و خاطره می سازم، همون معشوقی که، مردی که، همیشه آغوشش برام گشوده بوده، پذیرا بوده و التیام دهنده. جاده همون مرد عاشقه که پستی بلندی های زن رو میدونه، بلده کجا داغ و نفس گیر باشه، کجا رها کنه تنش رو، کجا همه ی وزنش رو بندازه رو شونه‌ های تپه وقت پایین‌ اومدن، کجا یله بده خودش رو حول کوه، کجا بپیچه و تاب بخوره بین دشت و تنه های استوارِ درختهای صنوبر در دوردستها، کجا بره دراز بشه کنار رودی، ساحلی، برکه ای و گاهگاهی هم خوب میدونه کجا باید ول کنه بره برا خودش، به امان خدا...

الان ولی؟ پشت میزمم. به دور از معشوق ابدی م. عصر یک جمعه ای که فقط سه جمعه ی دیگه شبیه این اینجا خواهم بود. و به جاده فکر میکنم و به یک ماهی که میخوام به خودم فرصت بدم. ولی بعدش چی؟ کارِت چی؟ زنت چی، بچه ت چی؟ چونه مو میخارونم میگم شما درست می فرمایید ولی حالا یک گلی می‌ گیرم به سرم دیگه!


* برا شما اصلش "صحنه باز منو صدا کرد" هست.

حق هر انسانی است که بداند کینتسوگی بندزنِ شهر کجاست؟


احتمالن در سرنوشت هر آدمی، حداقل یک بار گذرِ افتادن به "بندزنی" هست. بندزن همون شتریه که در خونه ی همه، بلااستثنا می خوابه. در زندگانی هر کسی، چیزی/کسی بوده/هست/خواهد بود که یک وقتی آدمیزاده رو محتاج به بندزن میکنه. 

یک کاری ولی این ژاپنیا با این بندزنی کرده ن که رسمن خود نبوغ هنره. بهش میگن "کینتسوگورای یا کینتسوگی". معنی لغوی کینتسوگی به ژاپنی یعنی "سفر طلایی". هنر کینتسوگی در واقع یک سنت بندزنی با طلا هست با قدمت چندین قرن در ژاپن و الان جزو اریجینالترین هنرهای جهان نام برده میشه. داستان این طرز از هنر هم میگن برمیگرده به 5 قرن پیش که یکی از سرداران ژاپنی یک پیاله ی چای رو که خیلی دوست میداشت و شکست رو فرستاد به چین که تعمیرش کنن. پیاله رو که برگردوندن، معلوم بود که بندزنشون بی حوصله و بی سلیقه بوده و با چند تا گیره ی زشت پیاله هه رو چسبونده بود به هم. سردار ژاپنی هم طبعن خوشش نیومد و کلی صنعتگران ژاپنی رو جمع کرد که چاره بهتری در کار کنن. ژاپنی ها هم خب هزار سال بود که با نگرش فلسفی وَبی-سَبی که فلسفه بودایی ذن هم ازش نشات میگیره زندگی می کردن و آشنا بودن. بودا گفته بود که پایه های جهانِ هستی بر سه ستون استواره: ناپایداری، رنج و خالی بودن. به پیروی از این فلسفه، وبی-سبی طرزی از زیبایی شناسی ژاپنیه بر اساس دریافت جهان بر پایه ی پذیرش ناپایداری و نقص. وبی-سبی زیبایی شناسی هست که زیبایی رو در امر "ناقص" و "ناپایا" می بینه، چرا که جهانِ وجود، میرا و ناپایداره، و درک این موضوع باعث رهایی ذهن و رستگاری (سلام کلاغی) آدمیزاده میشه. ویژگی های زیبایی شناختی وبی-سبی، شامل عدم تقارن، تلخی و خشونت (زبری یا بی نظمی)، سادگی، ریاضت، تواضع، صمیمیت، و قدردانی از یکپارچگی صاف و ساده ی اشیاء طبیعی و کاربردهای اونهاست.

القصه! فلسفه کینتسوگی نه فقط گرفتن درزها و تَرَکها نیست، بلکه یکجور بزرگنمایی شکستگیها هم هست، جوری که شیئ مربوطه زیباتر بشه و کاراییش نه فقط در حد کاربرد اولیه ش، بلکه دیگه یه جوری بشه که شیئ نفیس و هنری هم باشه. حتی میگن چندین مورد داشتیم که یکجوری این قضیه پیش رفته و جوری جوّ مجموعه ‌دارها رو گرفته و اونقدر شیفته ش شدن که بعضیاشون عمدی ظروف قیمتی و نفیس خودشونو می‌شکستن تا بدنشون دست بندزنهای کینتسوگی-کار تا با رگه‌های طلایی درزاشونو بگیرن و بشن اشیایی قیمتی تر و زیباتر.

این‌ قصه رو جهت یادآوری به اون کسی نوشتم که احتمالن اون بالا نشسته. اگه هم که اون بالا کسی نیست که دیگه هیچ! برای درز دیوار نوشتم. ولی خب! اینقدر رو بگم که کاش یک نا/مسلمونی هم پیدا بشه تیکه پاره های من و اون چند تا نازنین آدم‌ های زند‌گی ‌م رو جمع کنه ببردمون پیش کینتسوگی بندزنِ شهر، حالمونو خوب کنه...

فال زادروزم به دست وحید

بوی بهبود
ز اوضاع جهان می‌شنوم
...

پ.ن. (نامرده هرکی بزنه زیرش)...