1. آزادی
به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان برگها می وزد
و بر گلی ساده آرام می گیرد
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم
به نسیمی که در میان برگها می وزد
و بر گلی ساده آرام می گیرد
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم
(اکتاویو پاز - احمد شاملو)
2. يك ريسمان فكندى
برديم بر بلندى،
من در هوا معلق
و آن ريسمان گسسته...
(مولانا)
3. کار سختی بود. دانه به دانه هرچه بافته بودم این سالها را شکافتم. از هر طرف امتحانش کرده بودم و نه! نمیشد، به تنم نمی نشست، هیچ رقمه اندازه نمیشد... میدانی؟ آدمی وقتی تصمیم میگیرد که گزینه ی انتخاب داشته باشد. من انتخابی جلوی چشمم نمی دیدم اما باید پاهایم را در کفشهای آن تصمیمِ ناگزیر جا می کردم. هنوز دارد پاهایم را می زند. اما کفشهایم جا باز خواهند کرد، پاهایم عادت. امیدوارم...
برديم بر بلندى،
من در هوا معلق
و آن ريسمان گسسته...
(مولانا)
3. کار سختی بود. دانه به دانه هرچه بافته بودم این سالها را شکافتم. از هر طرف امتحانش کرده بودم و نه! نمیشد، به تنم نمی نشست، هیچ رقمه اندازه نمیشد... میدانی؟ آدمی وقتی تصمیم میگیرد که گزینه ی انتخاب داشته باشد. من انتخابی جلوی چشمم نمی دیدم اما باید پاهایم را در کفشهای آن تصمیمِ ناگزیر جا می کردم. هنوز دارد پاهایم را می زند. اما کفشهایم جا باز خواهند کرد، پاهایم عادت. امیدوارم...
4. من آدم آیینی
ام. خواسته بودم که وقتِ خانه تکانی و قبل از تحویل سال ته دلم را بروبم. "ته
دلم را بروبم" معنای خالی بودن ندارد. صرفن پاکی است و نظم است و فضای نفسِ
تازه بیشتر. تلاشم را تا حدهایش کرده بودم و یک روز دیدم دیگر نمی شود. بسادگی. اما
جدی. پس کاغذ را برداشتم و برایش نوشتم از همه ی این سالها، این دو سال آخر سختتر رفت.
گاه حتی به چله نشستم، گاه به سوگواری بر جنازه ی خودم. زندگی جوری ست که انگار گاهی
لازم است بالای زنده ی خودت هم سوگواری کنی. آیین مردگان قبل از نوروز لابد...
5. تهران چه شهر غریبی شد برای من... تهران جغرافیای خاطرههاست، پر از خنده و درد در هوای شبی دو نفره تا حوالی صبح،
دود به دود، چای به چای، تن به تن، تصویر تصویر از دهه ای که در "تعلیق"
و "تعلق" گذشت تا بالاخره برسیم به این که هی فلانی زندگی شاید همین
باشد...
6. حالا؟ شش سینِ دیگر را حول سینه ام چیده
ام. سیزده بدر هم که بشود، قبای اندوه را گره خواهم زد و به رودخانه تیمز خواهم
انداخت و خدا را چه دیده ای؟ شاید دستهایم را که کاشته ام، امسال بهار سبز شوند...
7. انتظار این
یکی را واقعن نداشتم. همه اش از یک آگهی و یک ایمیل و مصاحبه ای باورنکردنی شروع
شد. زندگی من اما با آن دارد چرخ بزرگی می خورد. فقط به آبجی کوچیکه گفتم. از پشت
تلفن خندید که "پس داره یه جوری میشه که شور و شعور رو با هم داشته باشی".
خندیدم و گفتم فکر کردم دیگه منو نمی خونی (آبجی کوچیکه تنها فرد از کل قبیله و
فامیل و دوستانم است که میداند شایا وبلاگی هم دارد!). خندیده بود و گفته بود سخت
اشتباه میکنی. هروقت دلم از همه جا میگیره، شایا رو میخونم. ته دلم لبخندش شده
بود. حالا؟ منتظر مصاحبه ی آخرم هستم در پاریس. بعد؟ دنیا دور سرم چرخ دیگری خواهد
خورد. بالای تقویم امسالم که خانم میم از تهران برام هدیه فرستاده بود روز یکشنبه اول فروردین نوشتم:
"Paris-London-Tehran, here I
come"...
شایای خوشگلم،
پاسخحذفپس حسابی داری تغییر موقعیت می دی؟ پاریس......... تهران.............. امممممم....
یعنی میای؟ پیش من؟ یعنی برمی گردی اینجا؟؟؟؟ :) :) :)
آره ترنجی. این میمون جدید شما زندگی منو کرده مصداق کن فیکون :)
حذفکارمند پاریس باشی و جات تهران و لندن باشه! خودمم هنوز موندم!
بعدن خبر میدم :-) نقدن بوس بده :***
میمونه دیگه........... :) :) بد هم نیست.. تو هم که عادت به یکجا نشینی نداری، کوچ نشینی. سفر بیشتر، روحیه ت رو بهتر و بهتر می کنه. همینجوری جوان و خوشگل می مونی.
پاسخحذفآره واللا! نمیدونم اون روزی که کون ِ نشستن پخش میکردن، من کجا خوابم برده بود؟! :-))
حذفبوست کنم ترنج مهربون من :***