دکتر گفت تاپ و سوتینمم
دربیارم و دراز بکشم. دراز کشیدم. گفت بازوهامو ببرم بالا و دستامو پشت سرم بزارم.
رسمن خلع سلاح! بعد دستشو گذاشت رو پستان سمت چپ. مورمورم شد. دستاش سرد بودن.
شروع کرد بالا و پایین سینه م رو کاویدن. بعد هم پستان سمت راستم رو کاوید. فکر
کردم تموم شده اومدم دستام رو از پشت سرم باز کنم که گفت تموم نشده. باید زیر
بغلامم چک کنه. دستا بالا. اول زیر بغل راستم. یه کم عرق کرده بودم. یهو انگشتاش
یه جا مکث کرد. انگشتاش با کنجکاوی دوباره
برگشتن همونجا. حالا منم بی اینکه ببینم، رد
انگشتاش رو گرفته بودم. دوباره کاوید. اخمی کرد. گفت اینجا یه توده هست. منتظر عکس
العمل من نشد و مشغول اون یکی زیر بغلم شد.
سوتینمو بستم و تاپمو پوشیدم.
خودش نشسته بود پای کامپیوتر و بی توجه به من تند تند یه چیزیو تایپ می کرد. نشستم
رو صندلی بغل میزش. راست برگشت تو چشمام با اون چشمای سبزِ خسته ش از پشت عینک نگاه
کرد. گفت برات از بیمارستان تخصصی سرطان پستان وقت گرفتم. نامه ش میاد در خونه ت.
باید چک بشی. من؟ چشمام به حالت آلارم زل زده بودن تو چشمای پشت عینکش. فهمید. گفت
نترس. من یه توده زیر بغلت احساس کردم و باید چک بشی که خیالت راحت بشه، خب؟ اگه
دارم میفرستمت اونجا دلیلش این نیست که سرطان داری. گفتم ولی ممکنه هم داشته باشم؟
خندید گفت باید چک بشی.
الان؟ نشستم تو بخش انتظار
منتظرم چند تا کپی که دکتر گفت مفیده بخوونم رو بهم بدن و دارم همین پست وبلاگی رو
مینویسم! از اتاق دکتر که اومدم بیرون تو سرم اکو شد: حالا سرطان باشه چی؟ بعد یاد
ویکتوریا دربیشایر افتادم. ویکتوریا روزنامه نگار بسیار معروف و محبوب اینجا و همچنین مجری
خبری بی بی سی انگلیسی هم هست. دو سال پیش که فهمید سرطان پستان داره، یه ستون
یادداشتهای روزانه تو بی بی سی باز کرد و اونجا هم در مورد جریانهای بیماری و پروسه ی بهبودش
مینویسه، هم سلفی میگیره، هم از خودش ویدئو میذاره. من تا حالا فقط یه بار بهش سر
زده بودم اونم از بس که اینجا اونجا می خوندم که کارای جالبی می کنه و چقدر خواننده و بیننده
داره و کلی به سرطانیا هم روحیه داده. حالا اینا رو نمینویسم که حالا دیگه منم
میرم خواننده ی ویکتوریا میشم. نه. ولی همون دفعه که پارسال رفتم رو صفحه ش، یه
کارش خیلی بنظرم باحال اومد. نشسته بود فکر کرده بود که در بدترین حالتش اینقدر
سال وقت داره و بعدم کارایی که باید بکنه رو به نسبت اهمیت و میزان اینکه چقد دلش
میخواد اونکارو نکرده از دنیا نره، لیست کرده بود. بعدم هر کدومو انجام میداد
میومد تیک میزد و در موردش می توشت و میگفت چقدر خوشحاله که هنوز انرژی داره و تونسته اونکارو تموم
کنه و حالا بریم سراغ کار بعدی. من؟ خودم همین آدمم. چه سرطان داشته باشم چه
نداشته باشم. البته من یک نوع نادر و مختص نژاد ایرانی از سرطان رو دارم. سرطان
زندگی من تا به همین لحظه یک جور جنونِ مزمن و ریشه داره که طی سالها تمام تنم رو
گرفته. همین جنون دست و پام رو بسته و ساکنم می کنه. درست برعکس تصوری که میشه که
جنون انقلابی عمل میکنه و آدمها رو تکون میده. طرزی از جنون هم هست که دل رو مرداب
می کنه، ذهن رو بویناک و تن رو خسته. جالبتر قضیه اینه که تو ایران فکر میکنیم چه
چیز باحالیه این جنون. چقدر ما باحالیم. چقدر خارجیا بی حالن! در صورتیکه اگه من
رو ببرن برای چک آپ ِ تخصصیِ جنون و ببینم چه غده هایی
عظیمی تمام جانمو گرفته و
از زندگی انداخته، چه بسا که خودم خودمو ببندم به تخت التماس کنم تا نکشتَدَم، این
جنونمو عمل کنن. بعد از این فکرم لبخندم شد. ولی راستی کاشکی جایی بود میشد جنون و شیدایی آدمی رو هم عمل کرد...
سه برگه دادن دستم. من اما هنوز دارم فکر می کنم که چه
تغییری تو زندگیم باید بدم اگه سرطان داشته باشم؟ بعد فکر کردم دخترم تو دیگه تغییری هم
بوده که روش زوم نکرده باشی؟ خونه و شهر و کشور و شغل و آدمهات همه عوض شدن و مدام
میشن. تغییر؟ نه واللا. اگه یه روز بدونم به زودی قراره بمیرم، یحتمل شونه هامو بالا میندازم و به همین طرز زندگی که دارم ادامه میدم . فقط احتمالن دوز کافه و پیاده رویهای گلگشتی و رستورانهای
دنج و سفرهام بالاتر میره. و خب کیه که ندونه که نیازی به سرطان نیست برای فکر
کردن به اینکه زندگی آدم به چه سادگی (و اونقدر گاهی ساده که دیگه به ساده لوحی
میزنه) در کسری از ثانیه میتونه زیر و رو بشه. و مرگ؟ مرگ اصلن نه منو میترسونه نه بهش
فکر میکنم. به خُرد خُرد تمام شدن زندگی فکر می کنم ("سال-خوردگی" عجیب
کلمه ایه. در زبان انگلیسی همچین مفهوم بُرنده ای نداریم. ایجینگ یا گتینگ اولد،
اون تجسم عریانِ خُرد خُرد خورده شدن توسط سالها رو نداره. فعلن این پرانتز بسته!)،
به مرگ اما نه. و فرق ظریفی بین ایندو هست. بقول ویتگنشتاین در تراکتاتوس: "مرگ
رخدادی در زندگی نیست. مرگ زیسته نمیشود".
فروغ فرخزاد*
شایای من
پاسخحذفسلام عزیزکم
خب مسلمه که من دوست ندارم هیچ وقت از مریضی برای تو هیچی بشنوم، هیچی........... دلم می خواد همیشه سالم باشی و زیبا و جوان. این بحث به کنار... اصلا حرفشم نمی زنیم.
اما به فکرم انداختی، که اگه زمانم کوتاه باشه من چیکار می کنم؟
برم بشینم فکر کنم...............
جواب تست هات کی میاد دخترک من؟
بهم خبر بدی............. باشه؟
آره عزیز من. خبر هم نمیکنه لامصب..
حذفدوشنبه 9 می آزمایش دارم.
حتمن خبر میدم مهربون من :***
بوست کنم ترنجی :***