Killing is an art...

ساعت به وقتِ جدیدِ گرینیچ نیم ساعت از دوازده شب گذشته بود که صدای اس ام اس موبایلمو شنیدم. نوشته بود: "خونه ای شایا؟ بیام پیشت؟ا بیداری اصلن؟" یه آیکون لبخند و نوشتم که من بیکار اما نه بیعار، پاشو بیا. خونه ش دور نیست به من. ماشین هم داره. چند ثانیه بعد اس ام اسش اومد که "آخ جون! یه ربع دیگه اونجام. درو وا کن" و آیکون قلب. اومد. اولین بار بود میومد خونه م.  نورِ زرد کمِ خوشایند داشتم و شمع و موسیقی کلاسیک نرم و آروم. از اُپن آشپزخونه گفتم این موقع شب دو گزینه بیشتر نداریم: چای یا آبجو؟ بدون اینکه برگرده نیگام کنه گفت من الکل نمیخورم. چای لطفن. همینجور که کتری رو به برق می زدم و قوری رو می شستم حواسم بهش بود. با چشمهای درخشان راه اقتاده بود دورِ نشیمن ِ کوچیک خونه م و از کتابهام شروع کرده بود. بعد هم گلهام و بارِ آشپزخونه. بعد یهو دف رو دید رو دیوار. با اون چشمها برگشت راست نیگام کرد گفت تو دف هم میزنی؟ خندیدم گفتم در زمینه ی موسیقی اینجانب مصداق بارزِ آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی به هیچی ام. تار هم دارم حتی. گفت کوش؟ گفتم شوهر دادم دخترمو. لبخندش شد: دخترتو؟ گفتم آره. اسمشم دلآرامه. امیدوارم اینروزا و شبا صداش بپیچه تو شهرک بیمه. با من که بود اون اواخر خیلی طفلکی شده بود. بیصدا شده بود. مدام ته دلم می سوخت. ساز که باشه و صداش درنیاد منظره ی خیلی غمگینیه. دادمش دست عزیزی. به امیدی. که بزندش. شرطمم همین بود: اگه یه روز نزَدش برش گردونه خونه مامانش.

دو تا چایی خوشرنگ ریختم اومدم تو هال. دف هنوز دستش بود. داد دستم گقت یه کم بزن. –"یک صبحه ها". -"یواش بزن". دف رو گرفتم. خوبی این خونه اینه که فقط لیز طبقه بالاست و دو واحد دیگه دو ساله که خالی اند. موندن برای فروش. قیمت ها هم این بخش شهر سر به فلک می سابه. با اینحال یواش دو انگشتی یه آهنگ ساده ی کردی زدم. گفت دستات چقد قشنگن. خونه ت هم چقد گرمه و شبیه خودت. خیلی داره حیفم میاد اینقدر دیر همو دیدیم. درست همون موقع که داری میری. گفتم آره. ولی خب! من همیشه به این شهر برمیگردم. دیگه هیچوقت نمیشه که کلن ازین شهر برم. من اینجا بزرگ شدم. من از لندن برم لندن از من نمی ره. برمی گردم. گفت: شهر به این خوبی، چرا میری آخه؟ حرف حسابت چیه واقعن؟ گفتم رسد آدمی به جایی که فکر کنه سبکی ِ خوشایند هستی رو الان لازم داره. میخوام دست و پاهامو شل کنم. رها کنم تموم اون چیزی رو که اینجا چارچنگولی چسبیدم بهش. گفت آی دونت فالو! یعنی چی؟ گفتم راستش منم خیلی نمیتونم توضیح بدم خودم رو. ولی لابد بعضی آدمام مثل منن! ! می شینن به طرزی از زندگی و جوری براش می جنگن و زندگیش میکنن انگار که رویای همیشگیشون همین بوده. بعد که بهش رسیدن می شینن فکر میکنن که خب! اینم زندگی کردی. حالا چی؟ بعدتر لابد رویا می بافن و برنامه می ریزن برای طرز دیگه ای. براشون بازیه انگار. کودک درونشون پیر میشه اما بزرگ نه. همه چی براشون هیجان بازی تازه رو داره. و جوری بازی جدید رو شروع میکنن انگار نه انگار که تو بازی قبلی هم نقشی داشته ن!  بازی تازه رو با هیجان بازی می کنند. تا ته. تا برد. تا باخت. مهم نیست. لابدتر مثل تو اینجوری فکر نمیکنن که دارن این حاشیه ی امن و زندگی خوبی که اینجا ساختن رو  خراب میکنن یا خوشی زده زیر دلشون. نه. اصلن. زندگیم بوده. زندگیش کردم. پرسید نمی ترسی؟ گفتم اولا که بهش فکر می کردم چرا ته دلم نگرانی و ترس بود. الان اما بیشتر هیجان دارم.

گفت با اینحال فکر نمیکنی شاید داری خودتو قایم میکنی پشت اینهمه بازی؟ من؟ شاید. با اینحال اما حریف را بگو تاس را بیندازد که سخت بازی مان می آید...

۴ نظر:

  1. خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
    بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر!
    شاید تو هم تو ذهنش بودی هفتصد سال پیش ،وقتی دفی شبیه همان، از دیوار به سماع وصل شد :))

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. لانگ دیستنسِ رابطه ی تو و مولانا کمتر شده کلاغی. رفتی نفسی هم از من برسان، عمیق :***

      حذف
  2. اونم به چشم .ان شالله قسمت باشه یکبار باهم خدمتشان برسیم :))
    اما از دوست پشت پرده نصیحتی بکنمت ،بشنو و بهانه مگیر :))

    چون خود رابدست آوردی ،
    خوش می رو !
    اگر کس دیگر را یابی ،
    دست بگردن او در آو !
    و اگر ، کس دیگر را نیابی ، دست بگردن خویش ، در آور !

    باشد که رستگار شوی :)))

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ایشالااا :-))
      بهونه نمیگیرم کلاغی. گوشواره ش کردم :-)

      :*

      حذف