1. ایستاده بودم جلوی آینه ی بغل پنجره اتاق، برای خودم شکلک درمیاوردم که یه نگاهی روی خودم حس کردم. بیرون پنجره رو نگاه کردم. تو آشپزخونه
ی همسایه ی همسایه پشتی (!) که از اتاق من دید داره، یک آقای به غایت زیبا و خوشتیپ
برام دست تکون داد و لبخند درشتی زد. لبخند زدم و دستمو براش تکون دادم و زیر لب غریدم
که آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که دارم میرم زینجا چرا؟! شانس منو دارین؟
8 سال اینجا بودم یا آشپزخونه هه خالی بود یا یه پیرمرد پیرزنی گهگاهی رویت میشد!
2. از آقای خوشتیپ توی آشپزخونه ی همسایه که بگذریم، چگالیِ هیجان اینروزهام
به طرز بیسابقه ای پایینه. بطرز بیسابقه ای همه چی آرومه. صبحها دیر از خواب بیدار
میشم. ساعتی، گاهی دو ساعتی، با خودم یکی بدو میکنم که از تخت دل بکنم. کمی مشخ مینویسم.
میرم توی پارک نزدیک خونه می دوم یا راه میرم. شبها کلی مستند تماشا میکنم. آخر هفته
ها میرم بیرون شهر سفرهای گلگشتی. و در تمامی این مدت در انتظار تموم شدن روال قانونی و امضای قراردادم سماق
میمکم.
3. دیروز که همینجوری بی هدف دور خونه راه افتاده بودم با خودم فکر کردم
که دلم کجای این خونه جا خواهد موند؟ این خونه رو خیلی دوست میدارم. بعدنا باید برگردم
بخرمش! اما نقدن دلم کجاش جا میمونه؟ کنار پنجره ی اتاق پشتی؟ چه همه از اون پنجره
نوشتم. همونکه باید ببرمش بزارمش تو موزه ی بیگناهیم. شايد کنار بارِ آشپزخونه (اینجا
اولین خونه م بود که آشپزخونه ش بار داشت)؟ یا شاید کنار پرخوابترین تخت دنیا با منظره
ی بینظیرش به باغ همسایه پشتی؟ شايد لابلای بوی ورق کتابهام و قفسه ش؟ یا کنار پنجره
ی رو به خیابون نشیمن و کنار این همه گلهای شمعدونی م؟ گلهامو حالا چیکار کنم؟ سه تا
ماهیا و آکواریوم به این بزرگی رو بگو! 5 ساله این ماهی قرمزا رو دارم. دلم پیش اینا میمونه؟
نه!! اینا نیست! دلم تو ته مونده ی اینهمه آرامش و سکوت و دنجیِ این خونه، تو این صمیمیت
نورها و پنجره هاش میمونه. آره. دلم همونجا جا میمونه... و درسته. غلط نکنم معمار این
خونه هم اسمش ماهیار بوده! آخه همون بود که گفته بود: "مرا استحکام کار نهايتِ کار نيست،
بدايتِ کار است، که من عمارت برای جان میکنم و ديگران برای تن". (معمای ماهيار
معمار - رضا قاسمی). همان.
4. و چه حیف که هشت سال تو
این خونه زندگی کردم و از این خونه رفتم و تو هیچوقت نیامدی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر