کی میگه قصه ها فقط تو فیلما اتفاق میفته؟ گاهی زندگی خودش فیلمتره
حتی. بعدِ 8 سال زندگی کردن تو این خونه رفتم صاحبخونه ی بی همتام (میگم بی همتا چون
واقعن بی همتاست) رو دیدم و بهش نوتیس یک ماهه دادم. برگشتم خونه. کلیدها رو، کلیدهایی
که 8 سال توی کیف پولم همه جا با خودم بردمشون، مدتی طولااااانی نگاه کردم و بعد گذاشتم
روی جاکفشی. باید وسایلم رو جمع کنم. کشوهای کمد رو خالی کنم. وای از اینهمه کتاب!
چکارشون کنم؟ باید با خودم ببرمشون. کجا ولی؟ بی خانمان که بودم، حالا دیگه باید آخر
جمله بنویسم "لیترالی"... خودم رو کشوندم تا پنجره. خونه یهو عجیب شده بود...
بعد؟ حس غمگینی که زیر سینه م از صبح جوانه زده بود شروع کرد به درخت شدن. یک وقتی
اون اوایل آریا از سر کنجکاوی از داستان من و مرد پرسیده بود. منم اولش
گفته بودم که داستان طولانیه و قضیه چندین ساله و در نوشتار نیاید و چنین و چنان نشود،
اما ده دقیقه بعدترش نشسته بودم در چند خط، یک پاراگرافِ خیلی کوچیک، تمام داستان رو
براش ایمیل کرده بودم. به همین سادگی. حالام همینه. با خودم فکر کردم می بینی؟ چه جوری
قصه های پیچیده ی اینهمه دنباله دارِ زندگی رو تا تهش میری، صحنه به صحنه ش رو با دقت
اجرا میکنی، زوم میکنی تا حد پیکسل ها، ولی آخرش بازم میشه یه قصه ی ساده ی یه خطی.
همهی اون شگفتیها و ماجراهای این شهر و این خونه و این پنجره که قرار بود با خودم
به موزه ی بی گناهیم ببرم و اینهمه شبها و روزهای یک دهه زندگیِ جوانیِ زن، چطور ختم
میشه به روایتِ روزگار زنی که "در لندن درس خوند و کار کرد و دکترا و پستداک گرفت
و بعد هم پی کاری چیزی از آن شهر برفت"! و همین!
من؟ غمم می گیره از این تکخطی بودنِ قضه های آدمی. اما آقای
مولانا همین داستان تکخطی منو بهم تبریک گفت و گرچه یک خط هم نبود حتی، ولی خود زندگی
بود:
از جا و مکان رستی
آنجات مبارک باد
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر